خان زاده پارت6
#خان_زاده #پارت6
چادرم و تا روی چونم پایین کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
همه دست میزدن و روی سرمون نقل می پاشیدن.
پاهای خان زاده رو دیدم که درست مقابلم ایستاد.
دستم و گرفت و با فشار محکمی که بهش داد اوج نفرتش و بهم بیان کرد.
میون دست و کل زدن های بقیه از خونه بیرون رفتیم.
با کمک خان زاده سوار اسب شدم و بین مهمون ها چرخیدم.
بزرگ ترین عروسی بود که این روستا به خودش دیده بود. ارباب به قدری پیش کشی آورده بود که تمام دخترای روستا حسرت جایگاه من و میخوردن.
سر تا پام طلا گرفته شد بدون اینکه خان زاده حتی نیم نگاهی بهم بندازه.
تا آخر شب همه زدن و رقصیدن... خوردن و بردن تبریک گفتن و بیخ گوشم وز زدن که خیلی خوشبختم
تا اینکه بالاخره لحظه ی عذاب من رسید.
* * * *
خان زاده کناری ایستاد تا من اول وارد بشم. برگشتم و از پشت نازکی چادر به زن هایی که با شادی به ما نگاه میکردن چشم دوختم.
تاج سلطان مادر خان زاده در راس اون ها ایستاده بود و پنج دقیقه قبل دستمال سفیدی به پسرش داد تا خونی تحویلش بده.
قدم داخل اتاق گذاشتم.
خان زاده هم پشت سرم اومد. با صدای بسته شدن در تکون شدیدی خوردم
🍁 🍁 🍁 🍁
چادرم و تا روی چونم پایین کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
همه دست میزدن و روی سرمون نقل می پاشیدن.
پاهای خان زاده رو دیدم که درست مقابلم ایستاد.
دستم و گرفت و با فشار محکمی که بهش داد اوج نفرتش و بهم بیان کرد.
میون دست و کل زدن های بقیه از خونه بیرون رفتیم.
با کمک خان زاده سوار اسب شدم و بین مهمون ها چرخیدم.
بزرگ ترین عروسی بود که این روستا به خودش دیده بود. ارباب به قدری پیش کشی آورده بود که تمام دخترای روستا حسرت جایگاه من و میخوردن.
سر تا پام طلا گرفته شد بدون اینکه خان زاده حتی نیم نگاهی بهم بندازه.
تا آخر شب همه زدن و رقصیدن... خوردن و بردن تبریک گفتن و بیخ گوشم وز زدن که خیلی خوشبختم
تا اینکه بالاخره لحظه ی عذاب من رسید.
* * * *
خان زاده کناری ایستاد تا من اول وارد بشم. برگشتم و از پشت نازکی چادر به زن هایی که با شادی به ما نگاه میکردن چشم دوختم.
تاج سلطان مادر خان زاده در راس اون ها ایستاده بود و پنج دقیقه قبل دستمال سفیدی به پسرش داد تا خونی تحویلش بده.
قدم داخل اتاق گذاشتم.
خان زاده هم پشت سرم اومد. با صدای بسته شدن در تکون شدیدی خوردم
🍁 🍁 🍁 🍁
۵.۷k
۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.