خان زاده پارت7
#خان_زاده #پارت7
با قدم های سست جلو رفتم. خاتون برامون جا پهن کرده بود و روی ملافه ی سفید رو با گل برگ پر کرده بود.
کنج دیوار روی تشک نشستم و توی خودم جمع شدم.
حتی تصور اینکه دستش به من بخوره هم ترسناک بود. نه اینکه خان زاده زشت و پیر باشه نه... اتفاقا خوش قد و بالاترین مردی بود که توی زندگیم دیدم. از همین قد و قامت بلند و اخمای در همش بود که می ترسیدم.
بعد از کلی مکث با فاصله ازم کنج تشک نشست و با صدای گرفته ای گفت
_بهت گفته بودم که حاضر نیستم مادر بچم یه دختر روستایی باشه. اگه اینجام واسه خاطر حرف بابام و ارثی که اگه تو رو نمی گرفتم ازش محروم می شدمه..
می دونم زور تو هم به بقیه نرسید و الان اینجایی....نترس...دارم می بینم زیر چادر می لرزی.
نمی لرزیدم بلکه اشک می ریختم. اون طور که توی قصه ها شنیده بودم اون الان باید چادرم رو کنار میزد و با دیدن عروسش نفسش بند میومد اما توی دور ترین نقطه از من نشسته بود.
ادامه داد
_من تهران درس خوندم.. اونجا بزرگ شدم... از دختری که ابروهاش پر تر از منه و هیچ جذابیت زنانگی نداره خوشم نمیاد. دخترای امروزی و مدرن و دوست دارم... اینا رو میگم که بدونی چه قدر از ایده آل های من فاصله داری.
حس حقارت رو توی بند بند وجودم حس میکردم. حس می کردم اون قدر کمم که لیاقت هیچ کس و ندارم.
_حالا که توی این مخمصه افتادیم مجبوریم با هم راه بیاییم..
منظورش و نفهمیدم به جاش حضورش و کنارم حس کردم.
هر لحظه منتظر بر کنار شدن چادرم بودم.. روبه روم نشست.
نفسم بند اومد و مثل گنجشک تمام تنم می لرزید.
دستام و محکم روی شرمگاهم گذاشته بودم.
دستاش پیش اومد و دستام و کنار زد. آروم پچ زد
_می دونم شب زفاف برای دخترا اونم دختری مثل تو چه قدر ممکنه سخت باشه اما نگران نباش.
دستش از زیر پیراهنم روی کمری شلوارم نشست.
اشکم جاری شد و لبم و گاز گرفتم. هنوز حاضر نبود صورتم و نگاه کنه.
دستاش یواش یواش همراه شلوار من پایین اومد.
🍁 🍁 🍁
با قدم های سست جلو رفتم. خاتون برامون جا پهن کرده بود و روی ملافه ی سفید رو با گل برگ پر کرده بود.
کنج دیوار روی تشک نشستم و توی خودم جمع شدم.
حتی تصور اینکه دستش به من بخوره هم ترسناک بود. نه اینکه خان زاده زشت و پیر باشه نه... اتفاقا خوش قد و بالاترین مردی بود که توی زندگیم دیدم. از همین قد و قامت بلند و اخمای در همش بود که می ترسیدم.
بعد از کلی مکث با فاصله ازم کنج تشک نشست و با صدای گرفته ای گفت
_بهت گفته بودم که حاضر نیستم مادر بچم یه دختر روستایی باشه. اگه اینجام واسه خاطر حرف بابام و ارثی که اگه تو رو نمی گرفتم ازش محروم می شدمه..
می دونم زور تو هم به بقیه نرسید و الان اینجایی....نترس...دارم می بینم زیر چادر می لرزی.
نمی لرزیدم بلکه اشک می ریختم. اون طور که توی قصه ها شنیده بودم اون الان باید چادرم رو کنار میزد و با دیدن عروسش نفسش بند میومد اما توی دور ترین نقطه از من نشسته بود.
ادامه داد
_من تهران درس خوندم.. اونجا بزرگ شدم... از دختری که ابروهاش پر تر از منه و هیچ جذابیت زنانگی نداره خوشم نمیاد. دخترای امروزی و مدرن و دوست دارم... اینا رو میگم که بدونی چه قدر از ایده آل های من فاصله داری.
حس حقارت رو توی بند بند وجودم حس میکردم. حس می کردم اون قدر کمم که لیاقت هیچ کس و ندارم.
_حالا که توی این مخمصه افتادیم مجبوریم با هم راه بیاییم..
منظورش و نفهمیدم به جاش حضورش و کنارم حس کردم.
هر لحظه منتظر بر کنار شدن چادرم بودم.. روبه روم نشست.
نفسم بند اومد و مثل گنجشک تمام تنم می لرزید.
دستام و محکم روی شرمگاهم گذاشته بودم.
دستاش پیش اومد و دستام و کنار زد. آروم پچ زد
_می دونم شب زفاف برای دخترا اونم دختری مثل تو چه قدر ممکنه سخت باشه اما نگران نباش.
دستش از زیر پیراهنم روی کمری شلوارم نشست.
اشکم جاری شد و لبم و گاز گرفتم. هنوز حاضر نبود صورتم و نگاه کنه.
دستاش یواش یواش همراه شلوار من پایین اومد.
🍁 🍁 🍁
۵.۳k
۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.