*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
چند دست لباس برای ماهک گرفتم ولی اون سمج شده بود ولباس پرنسسی آبی رنگی رو می خواست منم هر چی می گفتم نه ولکن نبود محمد تو قسمت مردونه داشت خرید می کرد بعد اومد طرف ما وگفت: تموم نشد خانم کوچلو
- عمو این لباسو میخوام مادرم نمی خره برام
محمد نگام کرد گفتم: زیاد داره همشون خونه ای خودمونن
- بیا بپوش عمو
- نه...
محمد متعجب نگام کرد ماهک رو ازش گرفتم وگفتم : خودم می کنم تنش
بی حوصله رفت کنار ماهک رو بردم اتاق پرو ولباسشو در آوردم رو پهلوش یه نشونه بود که محمدم داشت به اندازه یه سکه یکم تیره بود ولی اگه محمد می دید حتما می فهمید
ماهک لباس پرنسسی رو پوشید ودووید پیش محمد وگفت : چطوره عمو
- اووومممممم عالی شدی دلم می خواد بخورمت چقدر آبی بهت میاد .
- مادرم میگه بابام عاشق رنگ آبی منم دوست دارم .
محمد لبخند زدوگفت : منم آبی دوست دارم ولی به تو خیلی میاد
- برای تولدم می پوشمش
- ای جان تولدت کیه پرنسس کوچلو
- مادر تولدم کیه ؟
-آخر همین ماه عزیزم
بازم محمد می خواست حساب کنه گفتم : نه خودم حساب می کنم
نگام کرد وباز اخم اووووف از دست اخماش داشتم عصبی می شدم داشت بر عکس می شدمن چرا انقدر زود عصبی میشم ؟!!!!
محمد خودش حساب کرد بعدم رفتیم سوار ماشین شدیم ماهک لباس رو پوشیده بود وداشت اون پشت برای خودش کیف می کرد
- خیلی خوشگل شدی عمو می دونی چی کم داری
- چی عمو
- دوتا بال خوشگل
- یعنی می تونم پرواز کنم مثله فرشته ها ؟!
پرواز که نه مگه همه ای فرشته ها پرواز می کنن
- اره
- پس چرا مادرت پرواز نمی کنه
خندم گرفته بود ولی چیزی نگفتم بچه پر رو
جلو یه اسباب بازی فروشی نگه داشت وگفت : میرم زود می گیرم میام کوچلو
با رفتن محمد گفتم : ماهک عمو برگشت ازش تشکر کن باشه دختر گلم
- باشه ...مادر خوابم میاد
- میریم خونه بخواب
چند دقیقه بعد محمد برگشت یه جعبه باهاش بود اومد نشست وجعبه رو داد به من
- آخخخخخ جون عمو چیه
جعبه رو باز کردم دوتا بال آبی خوشگل ویه تاج وچوب دستی بود واقعا خوشگل بودن ماهک از دیدنشون ذوق کرد وخم شد محمد رو بوسید وگفت : واااای عمو مرسی تو خیلی مهربونی ....دوسشون دارم
محمد لبخند زد وگفت : حالا بشین عمو می خوام رانندگی کنم
ماهک نشست محمدم راه افتاد داشتم بیرونو نگاه می کردم ماهک آروم بود برگشتم نگاش کردم خواب بود
- ماهک چند سالشه؟
دلم لرزید ومحمد رو نگاه کردم
- پنج سال
- میره مدرسه پنج سالشه؟
سکوت کردم یخ کرده بودم نکنه محمد فهمیده بود ؟؟؟؟!!
- دختر باهوشیه برای این می زاریش مدرسه
- اره
دیگه چیزی نپرسید تا رسیدیم خونه ماشین مهرداد زده بود تو حیاط بایه ماشین آشنا که اسمشم می آوردم حالم بد می شد
*فرشته*
چند دست لباس برای ماهک گرفتم ولی اون سمج شده بود ولباس پرنسسی آبی رنگی رو می خواست منم هر چی می گفتم نه ولکن نبود محمد تو قسمت مردونه داشت خرید می کرد بعد اومد طرف ما وگفت: تموم نشد خانم کوچلو
- عمو این لباسو میخوام مادرم نمی خره برام
محمد نگام کرد گفتم: زیاد داره همشون خونه ای خودمونن
- بیا بپوش عمو
- نه...
محمد متعجب نگام کرد ماهک رو ازش گرفتم وگفتم : خودم می کنم تنش
بی حوصله رفت کنار ماهک رو بردم اتاق پرو ولباسشو در آوردم رو پهلوش یه نشونه بود که محمدم داشت به اندازه یه سکه یکم تیره بود ولی اگه محمد می دید حتما می فهمید
ماهک لباس پرنسسی رو پوشید ودووید پیش محمد وگفت : چطوره عمو
- اووومممممم عالی شدی دلم می خواد بخورمت چقدر آبی بهت میاد .
- مادرم میگه بابام عاشق رنگ آبی منم دوست دارم .
محمد لبخند زدوگفت : منم آبی دوست دارم ولی به تو خیلی میاد
- برای تولدم می پوشمش
- ای جان تولدت کیه پرنسس کوچلو
- مادر تولدم کیه ؟
-آخر همین ماه عزیزم
بازم محمد می خواست حساب کنه گفتم : نه خودم حساب می کنم
نگام کرد وباز اخم اووووف از دست اخماش داشتم عصبی می شدم داشت بر عکس می شدمن چرا انقدر زود عصبی میشم ؟!!!!
محمد خودش حساب کرد بعدم رفتیم سوار ماشین شدیم ماهک لباس رو پوشیده بود وداشت اون پشت برای خودش کیف می کرد
- خیلی خوشگل شدی عمو می دونی چی کم داری
- چی عمو
- دوتا بال خوشگل
- یعنی می تونم پرواز کنم مثله فرشته ها ؟!
پرواز که نه مگه همه ای فرشته ها پرواز می کنن
- اره
- پس چرا مادرت پرواز نمی کنه
خندم گرفته بود ولی چیزی نگفتم بچه پر رو
جلو یه اسباب بازی فروشی نگه داشت وگفت : میرم زود می گیرم میام کوچلو
با رفتن محمد گفتم : ماهک عمو برگشت ازش تشکر کن باشه دختر گلم
- باشه ...مادر خوابم میاد
- میریم خونه بخواب
چند دقیقه بعد محمد برگشت یه جعبه باهاش بود اومد نشست وجعبه رو داد به من
- آخخخخخ جون عمو چیه
جعبه رو باز کردم دوتا بال آبی خوشگل ویه تاج وچوب دستی بود واقعا خوشگل بودن ماهک از دیدنشون ذوق کرد وخم شد محمد رو بوسید وگفت : واااای عمو مرسی تو خیلی مهربونی ....دوسشون دارم
محمد لبخند زد وگفت : حالا بشین عمو می خوام رانندگی کنم
ماهک نشست محمدم راه افتاد داشتم بیرونو نگاه می کردم ماهک آروم بود برگشتم نگاش کردم خواب بود
- ماهک چند سالشه؟
دلم لرزید ومحمد رو نگاه کردم
- پنج سال
- میره مدرسه پنج سالشه؟
سکوت کردم یخ کرده بودم نکنه محمد فهمیده بود ؟؟؟؟!!
- دختر باهوشیه برای این می زاریش مدرسه
- اره
دیگه چیزی نپرسید تا رسیدیم خونه ماشین مهرداد زده بود تو حیاط بایه ماشین آشنا که اسمشم می آوردم حالم بد می شد
۱۸.۳k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.