🔹 او را ... (۹۰)
🔹 #او_را ... (۹۰)
با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد !
- شب بخیر !!
این رنج من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم !
به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون
ارزش داشتم
وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم ! 😔
هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرفهایی رو میشنیدم !
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-نود/
با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد !
- شب بخیر !!
این رنج من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم !
به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون
ارزش داشتم
وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم ! 😔
هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرفهایی رو میشنیدم !
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-نود/
۱.۶k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.