مقدمه..
#مقدمه..
بیدار شدم..چشمام درد میکرد واسه گریه های دیشب..این حق من نبود که هنوز دوسش داشتم..نباید اینکارو میکرد..احساس کوفتهگی میکردم..باید یکی دیگرو پیدا میکردم تا بتونم فراموشش کنم..فقط یادم میاد اومد خونه و....
برای ادامه رمان این پیج رو فالو کنید...
بیدار شدم..چشمام درد میکرد واسه گریه های دیشب..این حق من نبود که هنوز دوسش داشتم..نباید اینکارو میکرد..احساس کوفتهگی میکردم..باید یکی دیگرو پیدا میکردم تا بتونم فراموشش کنم..فقط یادم میاد اومد خونه و....
برای ادامه رمان این پیج رو فالو کنید...
۳.۸k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.