*راز دل*
*راز دل*
مستانه:
پشت سرش در رو بست ورفت تو آشپزخونه رفتم طرف در
- کجا
- چیکار کنم
- بیا یه چیزی بخور نمی خوام باز نعش کشی کنم
رفتم طرف آشپزخونه می خواستم غذا رو آماده کنم گفت: نمی خواد خودم میارم
نشستم پشت میز
یه ظرف گذاشت جلوم واسه خودشم یکی گذاشت انواع ترشی ونوشیدنی هم گذاشت
- بخور دیگه
نون رو کنار زدم جیگر وکنجه بود
- استخاره می زنی
نگاش کردم بدون توجه داشت غذاشو می خورد یهو غذا پرید تو گلوش
یکم اب خورد وگفت : به چی نگاه می کنی کوفتم کردی
سرمو پایین انداختم
- چیه نکنه خجالت می کشی غذا بخوری
یه تیکه گوشت گذاشتم تو دهنم تازه فهمیدم چقدر گشنمه
تو سکوت شاممون رو خوردیم کیا بلند شد رفت جلو تلویزیون منم وسایلو جم کردم
- چای می خوری ...
رفتم جلو دیدم خوابه تلویزیون رو خاموش کردم یه پتو انداختم روش ورفتم تو اتاقی که دیشب منو اورده بود یه اتاق ساده که فقط یه تخت یک نفره داشت هیچیم روش نبود یه میز کوچلو همین بلند شدم رفتم اون یکی اتاق برعکس تصورم این یکی خیلی قشنگ بود کاملاساده وکلاسیک با رنگ بندی مشکی اتاق قشنگی بود با دیدن تخت دوست داشتم روش بخوابم ولی باید دوش می گرفتم لباسم داغون بود اونوقت دوش می گرفتم چی می پوشیدم
رفتم یه دوری تو خونه زدم بجز حمام اتاق کیا یکی هم کنار سرویس بهداشتی بود ولی ترجیح دادم تو اتاق دوش بگیرم آب داغ آرامبخش بود واحساس سبکی می کردم بعدم حوله پوشیدم ورفتم سراغ کمد کیا یه دست از لباسهاش در اوردم وپوشیدم موهام رو با حوله پوشوندم ورفتم رو تخت تا سرمو گذاشتم رو بالش بی هوش شدم
- مستانه...آبجی
چشام باز کردم از دیدن ماه وش متعجب نشستم ونگاش کردم
- تو اینجا چیکار می کنی
ماه وش : برات وسایلتو آوردم
- مامان
ماه وش سرشو پایین انداخت وگریه می کرد
- میگم مامان چطوره
ماه وش : خیلی حالش بده کاش اون شب نمی رفتیم اون مهمونی چقدر بد بود
- اون شب چی شد ماه وش تعریف کن
چشای اشکیشو پاک کردوگفت: اون شب پسر عموی کیارش می خواست منو ببره خونش فکر می کرد ....
براش سخت بود بگه گفتم : خوب چی شد ؟
- انقدر بهش التماس کردموگفتم از چیزی خبر ندارم تا دلش سوخت حرفمو باور نکرد منو رسوند تا خونه مامان با دیدنش تعجب کرد بعدم کیارش بهش زنگ زد وگفت شما رو گرفتن واون رفت ولی صبح دوباره اومد وگفت چی شده
- ماه وش من فقط قصدم دوستی با کیا بود ازش خوشم اومده بود برعکس پسرای دیگه ولی سمانه هدفش یه چیز دیگه بود
ماه وش : فروختن آبرو وعزت یه دختر اگه این بلایی که سر تو میومد سر من میومد چی
در باز شد کیا اخمو وعصبی گفت : چه خبره اینجا کی تو رو راه داده اینجا
ماه وش : پسر عموتون گفت وسایل مستانه رو بیارم
کیا: آوردی بفرما تو هم بیرون از اتاق من برو بیرون زود با توه ام
ماه وش خجالت زده رفت بیرون ومنم پشت سرش می خواستم باهاش حرف بزنم بی توجه رفت معلوم بود خواهرم حالش بده
با صدای کیا برگشتم که گفت: از این به بعد حق نداری بیای اتاق من اول اجازه بگیر اون اتاق بردار برای خودت
نگاهش کردم در رو محکم بست رفتم تو سالن رو یه مبل نشستم گیج وبی حواس بودم نمی دونستم باید چیکار کنم بلاتکلیفی داشت دیونه ام می کرد
- هی تو
سرمو بلند کردم
یه دسته کلید نشون داد وگفت : بیرون رفتن از اینجا رو تو خوابم نمی بینی کلیدا با خودمه گشنتم شد یخچال رو پُر کردم معمولا شب ها خونم حرفی داری بگو
- چطور تو اون اتاق مثله یخ بخوابم وسایلمو کجا بزارم مگه من زندانیتم در رو روم قفل می کنی
پوزخندی زد وگفت: اول اینکه اون اتاق شوفاژ داره نگران سردشدنتی حالا تا بعد یه چیزای برات بیارن بساز فعلا اون گزینه آخری که گفتی متسفانه یا خوشبختانه رنگ آفتابم نمی بینی
- چرا زور میگی
اخم کرد اومد جلو وگفت : احمق نیستم تا اسمم روته ولت کنم با اون دوستای هرجایت بری پارتی وخودفروشی
گریه ام گرفت وبا بغض گفتم : اخه چند بار بگم من نمی دونستم هدف سمانه چیه اگه من خود فروش بودم تو چرا اومدی طرفم
کیا: برای لذت یک شب بیشتر نمی ارزیدی
رفت ودر رو قفل کرد غرور وشخصیتمو زیر پاش له کرد ورفت خدا لعنتش کنه مگه خودش مقصر نبود؟؟؟!!!!
مستانه:
پشت سرش در رو بست ورفت تو آشپزخونه رفتم طرف در
- کجا
- چیکار کنم
- بیا یه چیزی بخور نمی خوام باز نعش کشی کنم
رفتم طرف آشپزخونه می خواستم غذا رو آماده کنم گفت: نمی خواد خودم میارم
نشستم پشت میز
یه ظرف گذاشت جلوم واسه خودشم یکی گذاشت انواع ترشی ونوشیدنی هم گذاشت
- بخور دیگه
نون رو کنار زدم جیگر وکنجه بود
- استخاره می زنی
نگاش کردم بدون توجه داشت غذاشو می خورد یهو غذا پرید تو گلوش
یکم اب خورد وگفت : به چی نگاه می کنی کوفتم کردی
سرمو پایین انداختم
- چیه نکنه خجالت می کشی غذا بخوری
یه تیکه گوشت گذاشتم تو دهنم تازه فهمیدم چقدر گشنمه
تو سکوت شاممون رو خوردیم کیا بلند شد رفت جلو تلویزیون منم وسایلو جم کردم
- چای می خوری ...
رفتم جلو دیدم خوابه تلویزیون رو خاموش کردم یه پتو انداختم روش ورفتم تو اتاقی که دیشب منو اورده بود یه اتاق ساده که فقط یه تخت یک نفره داشت هیچیم روش نبود یه میز کوچلو همین بلند شدم رفتم اون یکی اتاق برعکس تصورم این یکی خیلی قشنگ بود کاملاساده وکلاسیک با رنگ بندی مشکی اتاق قشنگی بود با دیدن تخت دوست داشتم روش بخوابم ولی باید دوش می گرفتم لباسم داغون بود اونوقت دوش می گرفتم چی می پوشیدم
رفتم یه دوری تو خونه زدم بجز حمام اتاق کیا یکی هم کنار سرویس بهداشتی بود ولی ترجیح دادم تو اتاق دوش بگیرم آب داغ آرامبخش بود واحساس سبکی می کردم بعدم حوله پوشیدم ورفتم سراغ کمد کیا یه دست از لباسهاش در اوردم وپوشیدم موهام رو با حوله پوشوندم ورفتم رو تخت تا سرمو گذاشتم رو بالش بی هوش شدم
- مستانه...آبجی
چشام باز کردم از دیدن ماه وش متعجب نشستم ونگاش کردم
- تو اینجا چیکار می کنی
ماه وش : برات وسایلتو آوردم
- مامان
ماه وش سرشو پایین انداخت وگریه می کرد
- میگم مامان چطوره
ماه وش : خیلی حالش بده کاش اون شب نمی رفتیم اون مهمونی چقدر بد بود
- اون شب چی شد ماه وش تعریف کن
چشای اشکیشو پاک کردوگفت: اون شب پسر عموی کیارش می خواست منو ببره خونش فکر می کرد ....
براش سخت بود بگه گفتم : خوب چی شد ؟
- انقدر بهش التماس کردموگفتم از چیزی خبر ندارم تا دلش سوخت حرفمو باور نکرد منو رسوند تا خونه مامان با دیدنش تعجب کرد بعدم کیارش بهش زنگ زد وگفت شما رو گرفتن واون رفت ولی صبح دوباره اومد وگفت چی شده
- ماه وش من فقط قصدم دوستی با کیا بود ازش خوشم اومده بود برعکس پسرای دیگه ولی سمانه هدفش یه چیز دیگه بود
ماه وش : فروختن آبرو وعزت یه دختر اگه این بلایی که سر تو میومد سر من میومد چی
در باز شد کیا اخمو وعصبی گفت : چه خبره اینجا کی تو رو راه داده اینجا
ماه وش : پسر عموتون گفت وسایل مستانه رو بیارم
کیا: آوردی بفرما تو هم بیرون از اتاق من برو بیرون زود با توه ام
ماه وش خجالت زده رفت بیرون ومنم پشت سرش می خواستم باهاش حرف بزنم بی توجه رفت معلوم بود خواهرم حالش بده
با صدای کیا برگشتم که گفت: از این به بعد حق نداری بیای اتاق من اول اجازه بگیر اون اتاق بردار برای خودت
نگاهش کردم در رو محکم بست رفتم تو سالن رو یه مبل نشستم گیج وبی حواس بودم نمی دونستم باید چیکار کنم بلاتکلیفی داشت دیونه ام می کرد
- هی تو
سرمو بلند کردم
یه دسته کلید نشون داد وگفت : بیرون رفتن از اینجا رو تو خوابم نمی بینی کلیدا با خودمه گشنتم شد یخچال رو پُر کردم معمولا شب ها خونم حرفی داری بگو
- چطور تو اون اتاق مثله یخ بخوابم وسایلمو کجا بزارم مگه من زندانیتم در رو روم قفل می کنی
پوزخندی زد وگفت: اول اینکه اون اتاق شوفاژ داره نگران سردشدنتی حالا تا بعد یه چیزای برات بیارن بساز فعلا اون گزینه آخری که گفتی متسفانه یا خوشبختانه رنگ آفتابم نمی بینی
- چرا زور میگی
اخم کرد اومد جلو وگفت : احمق نیستم تا اسمم روته ولت کنم با اون دوستای هرجایت بری پارتی وخودفروشی
گریه ام گرفت وبا بغض گفتم : اخه چند بار بگم من نمی دونستم هدف سمانه چیه اگه من خود فروش بودم تو چرا اومدی طرفم
کیا: برای لذت یک شب بیشتر نمی ارزیدی
رفت ودر رو قفل کرد غرور وشخصیتمو زیر پاش له کرد ورفت خدا لعنتش کنه مگه خودش مقصر نبود؟؟؟!!!!
۱۹.۷k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.