*راز دل*
*راز دل*
از خونه کیارش اومدم بیرون با یه دستمال اشک هام رو پاک کردم همینجوری قدم می زدم تا رسیدم به پارکی که اونجا بودرو یه نیمکت نشستم اتفاقات اون شب اصلا از جلو چشام رد نمی شد اگه اون پسره کیهان حرفامو باور نمی کرد چه بلایی سرم میومد مستانه با زندگی وجون خودش بازی کرده بود با آبروش حال مامان دیونه ام می کرد دوست نداشتم برگردم خونه حالا مستانه می خواست چیکار کنه با این اخلاق کیارش انقدر فکرم مشغول بود از پارک اومدم بیرون وقدم می زدم دیدم یه ماشین برام بوق می زنه توجه نکردم
- هی ماه وش وایسا
برگشتم کیارش بود اخم کردم وراهمو ادامه دادم
- میگم وایسا چرا میری می خوام باهات حرف بزنم
- با شما حرفی ندارم
- گفتم می خوام حرف بزنم اجب دختر لج بازی هستی
با خشم نگاش کردم وگفتم : از خونتون بیرونم می کنی بعد می خوای حرف بزنی
- ببین من اعصاب درست حسابی ندارم از دست کارای خواهرت گفتم بیا می خوام حرف بزنم
- نمیام بگو
از ماشین پیاده شد وگفت : تو چرا به اون خواهرت نرفتی میگم حرف دارم ول می کنی میری
- منم گفتم بفرمایید چی می خواید بگید
- از این دختره سمانه آدرسی دارید
- نه من باهاش حرفم نمی زدم حالا آدرس خونه می خواید
- مستانه می دونه
- نمی دونم
- من تا این دختره ای ....
لبشو گزید چیزی نگه وگفت : نمی تونم کاری که خواهرت کرده رو فراموش کنم
نگاهی بهش انداختم اگه می تونستم جوابشومی دادم حیف روم نمی شد بی توجه راه افتادم گفت: هر وقت ازش آدرسی گیرت اومد بگو
- از مستانه خودش بپرس
یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه تموم پولام داده بودم برای کرایه ای تاکسی رفتم داخل مامان ناراحت نشسته بود وتو فکر بود
- مامان خوبی
سرد نگاهم کرد از منم دلخور بود اون شب همراه مستانه رفتم وبا کیهان برگشتم خدا رو شکرکیهان نفرتشو کاملا نشون می داد وگرنه مامان چی فکر می کرد
- وسایلشو دادی
- اره اون پسره از خونه اش من بیرون کرد
- حالا ببینم مستانه خوشبختی رو تو پول می بینه یا نه می دونم برمی گرده از خدا می خوام اون روز زنده نباشم
- دوراز جون مامان تو رو خدا نگید
مامان هنوزم تو شوک بود هنوزم اشک نریخته بود وحسرت می خورد
- چند سال جونیمو دادم بدبختی کشیدم تو خونه دوست ودشمن کلفتی کردم برای شماها جوابم این بود باباتون رفت وپشت سرشو نگاه نکرد با هزار زحمت این خونه رو خریدم کار کردم جلو مردم سرم پایین نباشه جوابشو خوب دادین
- مامان
- نمی بخشمتون مستانه رو حلال نمی کنم نمی تونم برم بیرون با چه روی برم
- مامان کسی که نمی دونه
مامان : اون خدای بالای سرمون که می دونه باید تا ابدتو روش شرمنده باشم خدایا چه بدی کردم اینجوری مجازاتم می کنی
سکوت کردم تا مامان خودشو خالی کنه رفتم تو اتاق چندتا لباس بوددوختمشون وکتابمو برداشتم ومشغول خوندن شدم همونجا تو اتاق رو کتاب خوابم برد
بیدار شدم چقدر خوابیده بودم این مدت خیلی بد خوابیدم رفتم تو حال مامان مثله همیشه کنار بخاری خواب بود وسرش بسته بود نهارم نخورده بودیم برای شام بایدیه چیزی درست می کردم یه چای درست کردم ومشغول درست کردن شام شدم گذاشتمش رو گاز رفتم کنارمامانم وصداش کردم جوابمو نمی داد چندبار تکونش دادم ترسیدم وگریه ام گرفت چرا مامانم جوابمو نمی داد در زدن نمی دونم چطور رفتم در رو باز کنم حتا یادم رفت روسریم رو بپوشم با دیدن کیهان زدم زیر گریه وگفتم : آقا تو رو خدا یه کاری کنید مامانم بیدار نمیشه
مثله همیشه اخم داشت کنارم زد ورفت پیش مامان نبضشو گرفت وگفت باید ببریمش دکتر
مامان رو بغل کرد نمی دونم چطور لباس پوشیدم گازو خاموش کردم کلیدا رو برداشتم ودویدم بیرون تو ماشینش منتظرم بود خواستم عقب پیش مامانم بشینم گفت : بیا جلو
جلو نشستم راه افتاد تند رانندگی می کرد رسید به نزدیکترین بیمارستان رفت پرستارا رو خبر کرد اومدم با برانکاردمامانم رو بردن تا یه جایی همراه مامان رفتم دیگه نزاشتن کیهان رو نگاه کردم داشت تلفنی با کسی حرف می زد بعد برگشت منو نگاه کرد وگوشی رو گذاشت تو جیبش
- مامانت کی مریض شده بود ؟!
- خیلی وقته مریضه هنوز جواب آزمایشاتشو ندادن
نگاهشو گرفت ورفت رو صندلی نشست با فاصله ازش نشستم ومنتظر بودم
از خونه کیارش اومدم بیرون با یه دستمال اشک هام رو پاک کردم همینجوری قدم می زدم تا رسیدم به پارکی که اونجا بودرو یه نیمکت نشستم اتفاقات اون شب اصلا از جلو چشام رد نمی شد اگه اون پسره کیهان حرفامو باور نمی کرد چه بلایی سرم میومد مستانه با زندگی وجون خودش بازی کرده بود با آبروش حال مامان دیونه ام می کرد دوست نداشتم برگردم خونه حالا مستانه می خواست چیکار کنه با این اخلاق کیارش انقدر فکرم مشغول بود از پارک اومدم بیرون وقدم می زدم دیدم یه ماشین برام بوق می زنه توجه نکردم
- هی ماه وش وایسا
برگشتم کیارش بود اخم کردم وراهمو ادامه دادم
- میگم وایسا چرا میری می خوام باهات حرف بزنم
- با شما حرفی ندارم
- گفتم می خوام حرف بزنم اجب دختر لج بازی هستی
با خشم نگاش کردم وگفتم : از خونتون بیرونم می کنی بعد می خوای حرف بزنی
- ببین من اعصاب درست حسابی ندارم از دست کارای خواهرت گفتم بیا می خوام حرف بزنم
- نمیام بگو
از ماشین پیاده شد وگفت : تو چرا به اون خواهرت نرفتی میگم حرف دارم ول می کنی میری
- منم گفتم بفرمایید چی می خواید بگید
- از این دختره سمانه آدرسی دارید
- نه من باهاش حرفم نمی زدم حالا آدرس خونه می خواید
- مستانه می دونه
- نمی دونم
- من تا این دختره ای ....
لبشو گزید چیزی نگه وگفت : نمی تونم کاری که خواهرت کرده رو فراموش کنم
نگاهی بهش انداختم اگه می تونستم جوابشومی دادم حیف روم نمی شد بی توجه راه افتادم گفت: هر وقت ازش آدرسی گیرت اومد بگو
- از مستانه خودش بپرس
یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه تموم پولام داده بودم برای کرایه ای تاکسی رفتم داخل مامان ناراحت نشسته بود وتو فکر بود
- مامان خوبی
سرد نگاهم کرد از منم دلخور بود اون شب همراه مستانه رفتم وبا کیهان برگشتم خدا رو شکرکیهان نفرتشو کاملا نشون می داد وگرنه مامان چی فکر می کرد
- وسایلشو دادی
- اره اون پسره از خونه اش من بیرون کرد
- حالا ببینم مستانه خوشبختی رو تو پول می بینه یا نه می دونم برمی گرده از خدا می خوام اون روز زنده نباشم
- دوراز جون مامان تو رو خدا نگید
مامان هنوزم تو شوک بود هنوزم اشک نریخته بود وحسرت می خورد
- چند سال جونیمو دادم بدبختی کشیدم تو خونه دوست ودشمن کلفتی کردم برای شماها جوابم این بود باباتون رفت وپشت سرشو نگاه نکرد با هزار زحمت این خونه رو خریدم کار کردم جلو مردم سرم پایین نباشه جوابشو خوب دادین
- مامان
- نمی بخشمتون مستانه رو حلال نمی کنم نمی تونم برم بیرون با چه روی برم
- مامان کسی که نمی دونه
مامان : اون خدای بالای سرمون که می دونه باید تا ابدتو روش شرمنده باشم خدایا چه بدی کردم اینجوری مجازاتم می کنی
سکوت کردم تا مامان خودشو خالی کنه رفتم تو اتاق چندتا لباس بوددوختمشون وکتابمو برداشتم ومشغول خوندن شدم همونجا تو اتاق رو کتاب خوابم برد
بیدار شدم چقدر خوابیده بودم این مدت خیلی بد خوابیدم رفتم تو حال مامان مثله همیشه کنار بخاری خواب بود وسرش بسته بود نهارم نخورده بودیم برای شام بایدیه چیزی درست می کردم یه چای درست کردم ومشغول درست کردن شام شدم گذاشتمش رو گاز رفتم کنارمامانم وصداش کردم جوابمو نمی داد چندبار تکونش دادم ترسیدم وگریه ام گرفت چرا مامانم جوابمو نمی داد در زدن نمی دونم چطور رفتم در رو باز کنم حتا یادم رفت روسریم رو بپوشم با دیدن کیهان زدم زیر گریه وگفتم : آقا تو رو خدا یه کاری کنید مامانم بیدار نمیشه
مثله همیشه اخم داشت کنارم زد ورفت پیش مامان نبضشو گرفت وگفت باید ببریمش دکتر
مامان رو بغل کرد نمی دونم چطور لباس پوشیدم گازو خاموش کردم کلیدا رو برداشتم ودویدم بیرون تو ماشینش منتظرم بود خواستم عقب پیش مامانم بشینم گفت : بیا جلو
جلو نشستم راه افتاد تند رانندگی می کرد رسید به نزدیکترین بیمارستان رفت پرستارا رو خبر کرد اومدم با برانکاردمامانم رو بردن تا یه جایی همراه مامان رفتم دیگه نزاشتن کیهان رو نگاه کردم داشت تلفنی با کسی حرف می زد بعد برگشت منو نگاه کرد وگوشی رو گذاشت تو جیبش
- مامانت کی مریض شده بود ؟!
- خیلی وقته مریضه هنوز جواب آزمایشاتشو ندادن
نگاهشو گرفت ورفت رو صندلی نشست با فاصله ازش نشستم ومنتظر بودم
۳۱.۷k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.