*راز دل*
*راز دل*
کیهان :
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم فانی نبود رفتم صورتمو شستم وپیرهنی پوشیدم ورفتم پایین خیلی شلوغ پلوغ بود ودر تدارکات مراسم بودن رفتم آشپزخونه با دیدن سارا گفتم : میشه یه قهوه بدی
سارا : اتفاقا براتون درست کردم
برام قهوه ریخت مزش کردم بد نبود ولی قهوه های ماه وش یه چیز دیگه بود
- فانی رفت
سارا: بله آقا
- مامانم کجاست
سارا : اتاقشون
- بانوخانم کجاست ؟
سارا لبخندی زد وگفت : دارن لباس می پوشن
- همون لباسی که خودم دادم
سارا : بله آقا
- خوبه
قهوه ام رو خوردم ورفتم بالا وآماده شدم از عطر مخصوصمم POLOزدم رو مبل نشستم ویکم آهنگ گوش دادم بعدم رفتم پایین همه چیز آماده بود ومهمانها کم کم پیداشون شد خانواده فانی هم اومدن با دیدن لباس فانی احساس کردم بدنم گُر گرفته مامانم متوجه شد ونمی دونم چی به فانی گفت که شونه بالا انداخت ولبخند کجی نثار من کرد ورفت پیش بچه های فامیل خانواده عمو کوروش هم رسیدن عمو مثله همیشه بغلم کرد وپیشونیمو بوسید وگفت : چطوری عمو
- ممنون عموجان خوش اومدین
کیارش با شیطنت بغلم کردوتوگوشم گفت : خواهرای جون جونیو نگاه
- چی ؟؟؟!
زن عمو بغلم کرد وگونمو بوسید وگفت : چطوری عزیزدلم
- خوبم زن عمو بفرمایید
زن عمو که رفت کیانا پرید تو بغلم وبوسیدم می دونستم زنگ خطره ولی اهمیت ندادم یکمم فانی حرص بخوره
سام : انقدر که کیانا تو رو دوست داره منو دوست نداره
- منم یه دونه خواهر کوچلوم رو خیلی دوست دارم
کیانا: سام حسودی نکن کیهان با کیارش فرقی نداره برامون
سام : هر چی تو بگی خانمم
با دیدن مستانه کیا رو نگاه کردم ابروهاشو انداخت بالا
- سلام مستانه خانم
مستانه خجالت زده سلام کردوسرش پایین بود ماه وشم باهاش بود اروم سلام کرد وهمراه مستانه رفت معلوم بود هنوز درد داره که آروم راه می رفت لباسی که براش برداشته بود تو تنش محشر بود
- بی چی اینجوری نگاه می کنی
کیانا : به به زن داداش خوبی فانی
فانی اخمی کرد وگفت: فکر کنم کیهان رو با سام عوضی گرفتی
دستمو دور شونه ای کیانا انداختم وگفتم : کیانا جان بیا بریم یه جای خوب بنشینید
کیانا: اووووف الان منفجر میشه
کیا : بترکه
- هی دارید در مورد نامزادم اینجوری حرف می زنید
کیا : زن ذلیل بدبخت جرات نمی کنی به کسی سلام کنی
- دهنتو کیا یکی میشنوه
کیا : تو چرا فقط با من بد حرف می زنی
خندیدم وهمزمان نگاهم به نگاه ماه وش گره خورد چقدر عوض شده بود با آرایش نگاهشو دزدید نشستیم مامان صدام کرددوباره بلند شدم رفتم پیشش
- جونم مامان
به در اشاره کرد از دیدن خانواده ای نگار لبخند زدم ورفتم جلو نگار با دیدنم سلام کرد وگفت : ماه وش کجاست؟
به میزشون اشاره کردم بابا هم پدرنگاررو راهنمایی کرد
- مامان
مامانم برگشت نگام کردوگفت : جونم
- به فانی بگو لباستو عوض کن بگو عوض نکردی دیگه اسمتو نمیارم
مامانم : چی بگم ای خدا....
مامانم رفت پیشش ونمی دونم چی گفت که اومد پیشم وگفت : لباسم مشکل داره
- چرا لباسی که خریدیم رو نپوشیدی
فانی : لاکم ریخت روش
- برو عوض کن تو اتاقم که لباس داری
فانی : به شرطی که تو بیای
- برو فانی بچه نشو
فانی : رفتارت خیلی عوض شده همه جا رو....
- کافیه فانی منو می شناسی می زارم میرم هان
نگام کرد وگفت : حالا که تو تهدید می کنی منم لباسمو عوض نمی کنم
- به جهنم
فانی : این حرفات یادت بمونه کیهان
رفت پیش چندتا دختر پسر نشست رفتم پیش کیا اینا نشستم کیا خم شد تو گوشم گفت : لباس فانی افتضاحه
- تویکی دیگه هیچی نگو خودم اعصابم خورده
می دونستم تا آخر جشن دیونه میشم .این جشن هر سالمون بود به مناسبت عید نوروز که فردا عید بود
کیهان :
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم فانی نبود رفتم صورتمو شستم وپیرهنی پوشیدم ورفتم پایین خیلی شلوغ پلوغ بود ودر تدارکات مراسم بودن رفتم آشپزخونه با دیدن سارا گفتم : میشه یه قهوه بدی
سارا : اتفاقا براتون درست کردم
برام قهوه ریخت مزش کردم بد نبود ولی قهوه های ماه وش یه چیز دیگه بود
- فانی رفت
سارا: بله آقا
- مامانم کجاست
سارا : اتاقشون
- بانوخانم کجاست ؟
سارا لبخندی زد وگفت : دارن لباس می پوشن
- همون لباسی که خودم دادم
سارا : بله آقا
- خوبه
قهوه ام رو خوردم ورفتم بالا وآماده شدم از عطر مخصوصمم POLOزدم رو مبل نشستم ویکم آهنگ گوش دادم بعدم رفتم پایین همه چیز آماده بود ومهمانها کم کم پیداشون شد خانواده فانی هم اومدن با دیدن لباس فانی احساس کردم بدنم گُر گرفته مامانم متوجه شد ونمی دونم چی به فانی گفت که شونه بالا انداخت ولبخند کجی نثار من کرد ورفت پیش بچه های فامیل خانواده عمو کوروش هم رسیدن عمو مثله همیشه بغلم کرد وپیشونیمو بوسید وگفت : چطوری عمو
- ممنون عموجان خوش اومدین
کیارش با شیطنت بغلم کردوتوگوشم گفت : خواهرای جون جونیو نگاه
- چی ؟؟؟!
زن عمو بغلم کرد وگونمو بوسید وگفت : چطوری عزیزدلم
- خوبم زن عمو بفرمایید
زن عمو که رفت کیانا پرید تو بغلم وبوسیدم می دونستم زنگ خطره ولی اهمیت ندادم یکمم فانی حرص بخوره
سام : انقدر که کیانا تو رو دوست داره منو دوست نداره
- منم یه دونه خواهر کوچلوم رو خیلی دوست دارم
کیانا: سام حسودی نکن کیهان با کیارش فرقی نداره برامون
سام : هر چی تو بگی خانمم
با دیدن مستانه کیا رو نگاه کردم ابروهاشو انداخت بالا
- سلام مستانه خانم
مستانه خجالت زده سلام کردوسرش پایین بود ماه وشم باهاش بود اروم سلام کرد وهمراه مستانه رفت معلوم بود هنوز درد داره که آروم راه می رفت لباسی که براش برداشته بود تو تنش محشر بود
- بی چی اینجوری نگاه می کنی
کیانا : به به زن داداش خوبی فانی
فانی اخمی کرد وگفت: فکر کنم کیهان رو با سام عوضی گرفتی
دستمو دور شونه ای کیانا انداختم وگفتم : کیانا جان بیا بریم یه جای خوب بنشینید
کیانا: اووووف الان منفجر میشه
کیا : بترکه
- هی دارید در مورد نامزادم اینجوری حرف می زنید
کیا : زن ذلیل بدبخت جرات نمی کنی به کسی سلام کنی
- دهنتو کیا یکی میشنوه
کیا : تو چرا فقط با من بد حرف می زنی
خندیدم وهمزمان نگاهم به نگاه ماه وش گره خورد چقدر عوض شده بود با آرایش نگاهشو دزدید نشستیم مامان صدام کرددوباره بلند شدم رفتم پیشش
- جونم مامان
به در اشاره کرد از دیدن خانواده ای نگار لبخند زدم ورفتم جلو نگار با دیدنم سلام کرد وگفت : ماه وش کجاست؟
به میزشون اشاره کردم بابا هم پدرنگاررو راهنمایی کرد
- مامان
مامانم برگشت نگام کردوگفت : جونم
- به فانی بگو لباستو عوض کن بگو عوض نکردی دیگه اسمتو نمیارم
مامانم : چی بگم ای خدا....
مامانم رفت پیشش ونمی دونم چی گفت که اومد پیشم وگفت : لباسم مشکل داره
- چرا لباسی که خریدیم رو نپوشیدی
فانی : لاکم ریخت روش
- برو عوض کن تو اتاقم که لباس داری
فانی : به شرطی که تو بیای
- برو فانی بچه نشو
فانی : رفتارت خیلی عوض شده همه جا رو....
- کافیه فانی منو می شناسی می زارم میرم هان
نگام کرد وگفت : حالا که تو تهدید می کنی منم لباسمو عوض نمی کنم
- به جهنم
فانی : این حرفات یادت بمونه کیهان
رفت پیش چندتا دختر پسر نشست رفتم پیش کیا اینا نشستم کیا خم شد تو گوشم گفت : لباس فانی افتضاحه
- تویکی دیگه هیچی نگو خودم اعصابم خورده
می دونستم تا آخر جشن دیونه میشم .این جشن هر سالمون بود به مناسبت عید نوروز که فردا عید بود
۱۰.۱k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.