♡رمان جاذبه ی چشمات ♡پارت ۶ ♡
♡رمان جاذبه ی چشمات ♡پارت ۶ ♡
شیوا :مامانت تصادف کرده
_چی تصادف !؟چیشده ؟
شیوا:مامانت تصادف کرده و الان تو کماست
باحرف خاله شیوا با جیغ گفتم :کماااااااااااااااااااااااااا مامانم و زدم زیر گریه
هیچ کاری از دستم بر نمیومد و مث ابر بهار داشتم گریه میکردم خداروشکر پرهام اینجا نبود و تو انباری داشت دارو هارو مرتب میکرد همونطور که داشتم گریه میکردم گوشی قطع کردم و از داروخونه زدم بیرون چند قدم اونورتر لب پله نشستم و اصلا دلم نمیخواست کسی منو تو این وضع ببینه خدایا من الان چیکار کنم ؟نمیتونم برم پیش مامانم یعنی الان این وقت شب بلیط هس ؟گوشی رو برداشتمو و رفتم چک کردم ایی بد شانسی یه بلیطم نیس اووو راه دوره و با ماشینم نمیتونم برم
بزار به رها بگم شاید یه راهی بتونه برام پیدا کنه گوشیو ورداشتم خاموش شد .........ایی دیونه الان چه وقت خاموش شدن اخه
بیخیال گوشی و پرواز شدم و سرم گذاشتم رو پاهام و گریه میکردم
من یه ماهه مامانمو ندیدم وایی خدای من اگه چیزیش بشه نهههههه
هیچی نمیشه با این حرفی که تو سرم میپیچید گریم شدت گرفت و تبدیل شد به هق هق اخه بدترین خبر عمرم شنیدم
پرهام :خانم درویش چیزی شده ؟
با صدای پرهام به خودم اومدم و همونطور که سرم روی پاهام بود گفتم :نه چیزی نیست
اما صدای من پر بغض بود و بوی گریه میداد و هرکسی دیگه ایی هم بود میفهمید حالم بده
پرهام :مطمئنین حالتون خوبه
با من من گفتم :اره خوبم
صدای قدم های پرهام که دور میشدن رو شنیدم تا اینکه با صدای بسته شدن در داروخونه تو سکوت شب فرو رفتم
و سرمو بالا آوردم و به ماهی که کامل بود نگاه کردم و یاد مامانم افتادم که وقتی میخواست بگه یچی خیلی خوبه میگفت خیلی ماهه بخ قول خودش بیتا عزیزم خیلی ماهی
تو همین فکر بودم که حس کردم چیزی خورد بهم رومو برگردوندم ...........
پرهام بود
سوئی شرت رو انداخته بود رو من و لبخند میزد
واقعا هوا سرد بود ولی این پسره غلط کرده سوئی شرتشو انداخته رو من من که باهاش نسبتی ندارم
البت چرا همکارم هست ولی چجوری جرعت کرده چنین کاری بکنه بامن منی که تاحالا به اسم صداش نکردم تا پرو نشه حالا اومده بخ من لطف میکنه
اه بیتا ولشکن دیگه اینقدر نامهربانی دیدی که توقع محبت از همکارتم نداری خاک توسرت
برگرفته از رمان گره #ماکانی
شیوا :مامانت تصادف کرده
_چی تصادف !؟چیشده ؟
شیوا:مامانت تصادف کرده و الان تو کماست
باحرف خاله شیوا با جیغ گفتم :کماااااااااااااااااااااااااا مامانم و زدم زیر گریه
هیچ کاری از دستم بر نمیومد و مث ابر بهار داشتم گریه میکردم خداروشکر پرهام اینجا نبود و تو انباری داشت دارو هارو مرتب میکرد همونطور که داشتم گریه میکردم گوشی قطع کردم و از داروخونه زدم بیرون چند قدم اونورتر لب پله نشستم و اصلا دلم نمیخواست کسی منو تو این وضع ببینه خدایا من الان چیکار کنم ؟نمیتونم برم پیش مامانم یعنی الان این وقت شب بلیط هس ؟گوشی رو برداشتمو و رفتم چک کردم ایی بد شانسی یه بلیطم نیس اووو راه دوره و با ماشینم نمیتونم برم
بزار به رها بگم شاید یه راهی بتونه برام پیدا کنه گوشیو ورداشتم خاموش شد .........ایی دیونه الان چه وقت خاموش شدن اخه
بیخیال گوشی و پرواز شدم و سرم گذاشتم رو پاهام و گریه میکردم
من یه ماهه مامانمو ندیدم وایی خدای من اگه چیزیش بشه نهههههه
هیچی نمیشه با این حرفی که تو سرم میپیچید گریم شدت گرفت و تبدیل شد به هق هق اخه بدترین خبر عمرم شنیدم
پرهام :خانم درویش چیزی شده ؟
با صدای پرهام به خودم اومدم و همونطور که سرم روی پاهام بود گفتم :نه چیزی نیست
اما صدای من پر بغض بود و بوی گریه میداد و هرکسی دیگه ایی هم بود میفهمید حالم بده
پرهام :مطمئنین حالتون خوبه
با من من گفتم :اره خوبم
صدای قدم های پرهام که دور میشدن رو شنیدم تا اینکه با صدای بسته شدن در داروخونه تو سکوت شب فرو رفتم
و سرمو بالا آوردم و به ماهی که کامل بود نگاه کردم و یاد مامانم افتادم که وقتی میخواست بگه یچی خیلی خوبه میگفت خیلی ماهه بخ قول خودش بیتا عزیزم خیلی ماهی
تو همین فکر بودم که حس کردم چیزی خورد بهم رومو برگردوندم ...........
پرهام بود
سوئی شرت رو انداخته بود رو من و لبخند میزد
واقعا هوا سرد بود ولی این پسره غلط کرده سوئی شرتشو انداخته رو من من که باهاش نسبتی ندارم
البت چرا همکارم هست ولی چجوری جرعت کرده چنین کاری بکنه بامن منی که تاحالا به اسم صداش نکردم تا پرو نشه حالا اومده بخ من لطف میکنه
اه بیتا ولشکن دیگه اینقدر نامهربانی دیدی که توقع محبت از همکارتم نداری خاک توسرت
برگرفته از رمان گره #ماکانی
۹.۴k
۱۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.