*راز دل*
*راز دل*
ماه وش :
با شنیدن صدای در که باز شد متحیر شدم مگه قرار نبود کیهان امشب خونه ای فانی بمونه درباز شد وکیهان اومد داخل با دیدنم نگاهم می کرد احاس می کردم نمی تونم نفس بکشم همینکه اومد طرفم وحشت کردم وبلند شدم ولی در کمال تعجب بغلم کرد شالمو در آورد نزدیک بود سکته کنم اصلا نمی تونستم حرف بزنم اروم تو گوشم گفت : چی می خوای از جونم بی معرفت ...
نفس هاش می خورد به گردنم موهای تنم سیخ می شد می خواستم از بغلش در بیام محکمتر بغلم می کرد گریه ام گرفته بود
- ولم کن ...تو رو خدا
اخم کرد ونگاهم کرد این چرا اینجوری بود خواستم جیغ بزنم لبشو گذاشت رو لبم لبشو گاز گرفتم با این کارم حالشو بدتر کردم لبام داشت می کند با بوسه هاش نمی تونستم تو دستاش تکون بخورم به کمرش چنگ زدم کشیدم بالا رفت طرف تخت دیگه اشکم در اومدگذاشتم رو تخت وپیرهنشو در اورد
- آقا کیهان تو رو خدا غلط کردم ازرو کنجکا....
یه جوری نگاهم می کرد لال شدم تموم بدنم یخ کرده بود
کیهان : مثله همیشه خوشگلی
یه لباس سفید ساده تنم بود که آستین کوتاه بود وبلندیش تا زیر زانو چه می دونستم کیهان می خوادبرگرده چرا اینجوری رفتار می کرد
کیهان : نازنین ...چرا گریه می کنی ....برام بخند
- من نازنین نیستم ماه وشم
اخمی کرد واومد طرفم عقب رفتم بغلم کرد ومجبورم کرد تو بغلش بمونم سرمو به سینش فشرد وگفت : فقط برای تو قلبم می زنه آرومش کن .چرا از من می ترسی...تموم بدنم می لرزید موهام انقدر نوازش داد تا اروم شدم انگار قصدی نداشت چشام سنگین شده بودبوی عطرش آرامبخش بود ویه حس خوبی به آدم می داد نمی دونم چطوری بود
کیهان : خوابیدی
نگاش کردم لبخند زد وکشیدم بالا لبش داغون شده بود به خودش فشردم وگفت :دلم برات تنگ شده
چشام رو هم می رفت بدجور خوابم گرفته بود لبمو بوسید چشامو باز کردم
کیهان : نخواب
نگاهش کردم چرا تا حالا با دقت نگاش نمی کردم چشای قشنگی داشت وآبی رنگ بینی خوش برم ولبای گوشتی که من داغونش کرده بودم
لبمو گزیدم
چونمو گرفت وبوسیدم بازمی لرزیدم ولی نمی دونم چرا منم داشتم می بوسیدمش انگار عقلم رو از دست داده بودم
دستشو طرف لباسم اورد وحشت کردم
- نه
کیهان نگام کرد چشاش چقدر خمار بود باید یه کاری می کردم
- خواهش می کنم بهم دست نزن
چشاشو بست وگفت : پس بغلم کن
دستمو گذاشتم رو شونه اش دستمو برداشت وگذاش رو ی گردنش دست من یخ بود وتن اون داغ
کیهان : چرا احساس می کنم کوچلو شدی نگاهت مثله همیشه نیست...نازنین ....تو رو خدا تنهام نزار پیشم بمون
دیگه تو بغلش تکون نخوردم دوباره خیالاتی بکنه ونمی دونم چطور خوابم برداحساس می کردم بخاطر بوی عطرشه
ماه وش :
با شنیدن صدای در که باز شد متحیر شدم مگه قرار نبود کیهان امشب خونه ای فانی بمونه درباز شد وکیهان اومد داخل با دیدنم نگاهم می کرد احاس می کردم نمی تونم نفس بکشم همینکه اومد طرفم وحشت کردم وبلند شدم ولی در کمال تعجب بغلم کرد شالمو در آورد نزدیک بود سکته کنم اصلا نمی تونستم حرف بزنم اروم تو گوشم گفت : چی می خوای از جونم بی معرفت ...
نفس هاش می خورد به گردنم موهای تنم سیخ می شد می خواستم از بغلش در بیام محکمتر بغلم می کرد گریه ام گرفته بود
- ولم کن ...تو رو خدا
اخم کرد ونگاهم کرد این چرا اینجوری بود خواستم جیغ بزنم لبشو گذاشت رو لبم لبشو گاز گرفتم با این کارم حالشو بدتر کردم لبام داشت می کند با بوسه هاش نمی تونستم تو دستاش تکون بخورم به کمرش چنگ زدم کشیدم بالا رفت طرف تخت دیگه اشکم در اومدگذاشتم رو تخت وپیرهنشو در اورد
- آقا کیهان تو رو خدا غلط کردم ازرو کنجکا....
یه جوری نگاهم می کرد لال شدم تموم بدنم یخ کرده بود
کیهان : مثله همیشه خوشگلی
یه لباس سفید ساده تنم بود که آستین کوتاه بود وبلندیش تا زیر زانو چه می دونستم کیهان می خوادبرگرده چرا اینجوری رفتار می کرد
کیهان : نازنین ...چرا گریه می کنی ....برام بخند
- من نازنین نیستم ماه وشم
اخمی کرد واومد طرفم عقب رفتم بغلم کرد ومجبورم کرد تو بغلش بمونم سرمو به سینش فشرد وگفت : فقط برای تو قلبم می زنه آرومش کن .چرا از من می ترسی...تموم بدنم می لرزید موهام انقدر نوازش داد تا اروم شدم انگار قصدی نداشت چشام سنگین شده بودبوی عطرش آرامبخش بود ویه حس خوبی به آدم می داد نمی دونم چطوری بود
کیهان : خوابیدی
نگاش کردم لبخند زد وکشیدم بالا لبش داغون شده بود به خودش فشردم وگفت :دلم برات تنگ شده
چشام رو هم می رفت بدجور خوابم گرفته بود لبمو بوسید چشامو باز کردم
کیهان : نخواب
نگاهش کردم چرا تا حالا با دقت نگاش نمی کردم چشای قشنگی داشت وآبی رنگ بینی خوش برم ولبای گوشتی که من داغونش کرده بودم
لبمو گزیدم
چونمو گرفت وبوسیدم بازمی لرزیدم ولی نمی دونم چرا منم داشتم می بوسیدمش انگار عقلم رو از دست داده بودم
دستشو طرف لباسم اورد وحشت کردم
- نه
کیهان نگام کرد چشاش چقدر خمار بود باید یه کاری می کردم
- خواهش می کنم بهم دست نزن
چشاشو بست وگفت : پس بغلم کن
دستمو گذاشتم رو شونه اش دستمو برداشت وگذاش رو ی گردنش دست من یخ بود وتن اون داغ
کیهان : چرا احساس می کنم کوچلو شدی نگاهت مثله همیشه نیست...نازنین ....تو رو خدا تنهام نزار پیشم بمون
دیگه تو بغلش تکون نخوردم دوباره خیالاتی بکنه ونمی دونم چطور خوابم برداحساس می کردم بخاطر بوی عطرشه
۱۵.۸k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.