*راز دل*
*راز دل*
کیهان :
چرا نگفتی کیا ...بخدا می گفتی به دنیا پشت می کردم تو دشمن من بودی یا دوستم یا داداشم یا پسر عموم
کیا : هیچ کدوم تو یه دزد بودی اون شب جشن تا ماه وش رو دیدم یاد نازنین افتادم مستانه رو دست به سر کردم بیام طرف ماه وش تو بردیش تو همیشه از یه جایی پیدات می شد
- نازنین خودش اومد تو زندگیم
فانی رو مامانم آورد اصلا دوسش نداشتم فقط بهش عادت کرده بودم دوسال نامزاد بودیم هیچ وقت نتونست ارومم کنه درست بود نیازهام رو بر طرف می کرد دوستم داشت ولی حسی بهش نداشتم به عنوان دختر خالم دوسش داشتم نه شریک زندگیم .ماه وش رو دیدم فهمیدم چقدرساده است وحتا نمی دونست معنی اون مهمونی چی بود گفتی بیا مستانه رو ببین اومدم ولی خواهرش رو دیدم ....اگه نمی گفت برای چی اومده تو اون مهمونی واز طرف کی اومده اون شب منم می شدم یه نامردی مثله تو فکر می کردم یهو به خودم اومدم دیدم داشتم چه غلطی می کنم براش جبران کردم تا به الان عذاب وجدان دارم
کیا : اومدی اینا رو بگی
- اومدم حرفاتو بشنوه ام.من مقصر بودم کیا؟؟؟؟!!!!
سکوت کرد
- باید تقاص کارتو بدی
بلند شدم جلوم وایسادوگفت : چی داشتی من نداشتم
حرفای احسان رو می گفت دستامو گذاشتم رو گوشم وگفتم : هیچی نگوووو
رفتم بیرون مامورها رفتن داخل سوار ماشینم شدم ورفتم کنار ساحل حالم خیلی بد بود کسی که مثله برادرم بود دشمنم بود چرا نفهمیدم چرا
برگشتم به زمانه گذشته به وقتی که برای خوشحال کردن نازنین هر کاری می کردم به مامان وبابا گفتم که بیان ونازنین رو ببینن انقد خوشحال بودم نازنین بهم می خندید
- تو هم میای باهم بریم دنبالشون
نازنین : من شام درست می کنم تو برو وبیا
- باشه عزیزم ولی احسان رو نمی بینم
نازنین : همینجا بود
لباس پوشیدم ورفتم استقبال مامان وبابا مامان خیلی دوست داشت دختری رو که پسندیدم رو ببینه بابا لبخند می زد از گفتگوی من ومامان تارسیدیم خونه زنگ زدم ومنتظر موندم تا در باز شد نازنین لبخند زد وسلام کرد مامانم بغلش کرد وبوسیدش بعدم بابا که زیاد علاقه ای نشون نداد نشستیم احسانم از اتاقش اومد بیرون واومد به مامان بابا سلام کرد مامان که خیلی دوسش داشت نازنین پذیرای می کرد بعدم رفت میز شام رو آماده کنه احسانم به کمکش رفت
- چطوره مامان
مامان: خوبه عزیزم هر کی رو تو دوست داشته باشی منم دوسش دارم
بابا : احساس می کنم می شناسمش
مامان با خنده گفت : خوب شاید دیده باشی شایدم کسی رو شبیه اش دیدی
بابا : شاید
بعد از شام که خیلی هم خوشمزه بود مامان بابا یکم نشستن وبعدهم رفتن هتل گفتن فردا شب یه جشن کوچلو می گیریم نازنین انگار خوشحال نبود چیزی نگفتم شاید دلتگ خانوادش بود
مامان مثله همیشه بهترین رو انتخواب کرد یه انگشتر زیبا که نگینش برق می زد نازنین می گفت رنگ چشای توه کیهان
خندیدم از خداهیچی نمی خواستم تو دلم غوغا بود ودر ظاهر آروم بابا اشاره کرد برم پیشش رفتم کنارش اشاره ای به احسان کرد وگفت : فکر کنم باید به فکریه چیزای باشی
- چی بابا
بابا: تو نامزادت باید تنها باشید
-خوب
بابا : یه مرد تو خونه
- اون احسانه بابا ما مشکلی نداریم
چه می دونستم چی می خواد به سرم بیاد
کیهان :
چرا نگفتی کیا ...بخدا می گفتی به دنیا پشت می کردم تو دشمن من بودی یا دوستم یا داداشم یا پسر عموم
کیا : هیچ کدوم تو یه دزد بودی اون شب جشن تا ماه وش رو دیدم یاد نازنین افتادم مستانه رو دست به سر کردم بیام طرف ماه وش تو بردیش تو همیشه از یه جایی پیدات می شد
- نازنین خودش اومد تو زندگیم
فانی رو مامانم آورد اصلا دوسش نداشتم فقط بهش عادت کرده بودم دوسال نامزاد بودیم هیچ وقت نتونست ارومم کنه درست بود نیازهام رو بر طرف می کرد دوستم داشت ولی حسی بهش نداشتم به عنوان دختر خالم دوسش داشتم نه شریک زندگیم .ماه وش رو دیدم فهمیدم چقدرساده است وحتا نمی دونست معنی اون مهمونی چی بود گفتی بیا مستانه رو ببین اومدم ولی خواهرش رو دیدم ....اگه نمی گفت برای چی اومده تو اون مهمونی واز طرف کی اومده اون شب منم می شدم یه نامردی مثله تو فکر می کردم یهو به خودم اومدم دیدم داشتم چه غلطی می کنم براش جبران کردم تا به الان عذاب وجدان دارم
کیا : اومدی اینا رو بگی
- اومدم حرفاتو بشنوه ام.من مقصر بودم کیا؟؟؟؟!!!!
سکوت کرد
- باید تقاص کارتو بدی
بلند شدم جلوم وایسادوگفت : چی داشتی من نداشتم
حرفای احسان رو می گفت دستامو گذاشتم رو گوشم وگفتم : هیچی نگوووو
رفتم بیرون مامورها رفتن داخل سوار ماشینم شدم ورفتم کنار ساحل حالم خیلی بد بود کسی که مثله برادرم بود دشمنم بود چرا نفهمیدم چرا
برگشتم به زمانه گذشته به وقتی که برای خوشحال کردن نازنین هر کاری می کردم به مامان وبابا گفتم که بیان ونازنین رو ببینن انقد خوشحال بودم نازنین بهم می خندید
- تو هم میای باهم بریم دنبالشون
نازنین : من شام درست می کنم تو برو وبیا
- باشه عزیزم ولی احسان رو نمی بینم
نازنین : همینجا بود
لباس پوشیدم ورفتم استقبال مامان وبابا مامان خیلی دوست داشت دختری رو که پسندیدم رو ببینه بابا لبخند می زد از گفتگوی من ومامان تارسیدیم خونه زنگ زدم ومنتظر موندم تا در باز شد نازنین لبخند زد وسلام کرد مامانم بغلش کرد وبوسیدش بعدم بابا که زیاد علاقه ای نشون نداد نشستیم احسانم از اتاقش اومد بیرون واومد به مامان بابا سلام کرد مامان که خیلی دوسش داشت نازنین پذیرای می کرد بعدم رفت میز شام رو آماده کنه احسانم به کمکش رفت
- چطوره مامان
مامان: خوبه عزیزم هر کی رو تو دوست داشته باشی منم دوسش دارم
بابا : احساس می کنم می شناسمش
مامان با خنده گفت : خوب شاید دیده باشی شایدم کسی رو شبیه اش دیدی
بابا : شاید
بعد از شام که خیلی هم خوشمزه بود مامان بابا یکم نشستن وبعدهم رفتن هتل گفتن فردا شب یه جشن کوچلو می گیریم نازنین انگار خوشحال نبود چیزی نگفتم شاید دلتگ خانوادش بود
مامان مثله همیشه بهترین رو انتخواب کرد یه انگشتر زیبا که نگینش برق می زد نازنین می گفت رنگ چشای توه کیهان
خندیدم از خداهیچی نمی خواستم تو دلم غوغا بود ودر ظاهر آروم بابا اشاره کرد برم پیشش رفتم کنارش اشاره ای به احسان کرد وگفت : فکر کنم باید به فکریه چیزای باشی
- چی بابا
بابا: تو نامزادت باید تنها باشید
-خوب
بابا : یه مرد تو خونه
- اون احسانه بابا ما مشکلی نداریم
چه می دونستم چی می خواد به سرم بیاد
۲۷.۹k
۱۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.