این روزها که بدون حضور تو میگذرد را...
این روزها که بدون حضور تو میگذرد را...
با حضور تو تصور میکنم و دلم میگیرد...
میشد که باشی و خیالم راحت تر باشد...
که باشی تا بیشتر میتوانستم بخندم...
که باشی و حالت را بهتر میکردم...
ولی هیچ کدام اینها نشد!
نیستی و هم خیالم ناراحت است، هم کم میخندم و هم... شاید حالت خوب نباشد؛ نمیدانم!
اصلا همین که نمیدانم چگونه ای، حالم را بدتر میکند...خوشحالی یا ناراحتی؟ میخندی یا گریانی؟ از تعطیلات لذت میبری یا مشغول کاری؟ برنامه امروزت چه بود؟ برنامه فردایت چیست؟ و هزاران سوال دیگر که اگر مثل چند سال پیش، کنارم بودی و مثل همان موقع، دوستم میداشتی، از تو میپرسیدم و از پاسخ دادن و پاسخ شنیدن، لذت میبردیم...
وقتی فکر میکنم، اصلا نمیدانم چرا دوستت دارم، چرا دلم برایت تنگ میشود و چرا نمیتوانم فراموشت کنم؟
تو همه کارهایی را کردی که اگر دیگران کرده بودند، حتما و قطعا از آنها متنفر میشدم؛ ولی عجیب است که از تو نمیرنجم و یا رنجشم مقطعی ست! زود ناراحتی ام را فراموش میکنم و باز دلتنگت میشوم...
شاید چون تو گذشته من را با خود داری، بهتر بگویم؛ منِ گذشته، همراه توست... تو جزو آخرین نفراتی هستی که مرا، آنجور که بودم دیدی و شناختی و تغییراتم را بعد از این همه سال، مقایسه میکنی... با خود فکر میکنم که چرا فراموشم کرده ای و جواب میگیرم که شاید همان وقتی که میگفت قبلا آنطور بودی و آن کار را کردی و آن حرف را زدی و من هیچ کدام از آنها را به خاطر نمی آوردم، همان وقت، ذره ذره از علاقه اش را داشتم ذوب و نابود میکردم... البته که عمدی نبود! واقعا به یاد نداشتم!
در این چند سالی که گذشته بود، آنقدر اتفاقات جورواجور افتاده بود که حرف ها و کارهای قدیمی را فراموش کرده بودم...
شاید از همین رنجیده و زخم برداشته و ترک خورده... و در نهایت شکسته است! جوری که دیگر هر بار نزدیکم میشود، فقط تکه های شکسته وجودش، روحم را خراش میدهد...
با حضور تو تصور میکنم و دلم میگیرد...
میشد که باشی و خیالم راحت تر باشد...
که باشی تا بیشتر میتوانستم بخندم...
که باشی و حالت را بهتر میکردم...
ولی هیچ کدام اینها نشد!
نیستی و هم خیالم ناراحت است، هم کم میخندم و هم... شاید حالت خوب نباشد؛ نمیدانم!
اصلا همین که نمیدانم چگونه ای، حالم را بدتر میکند...خوشحالی یا ناراحتی؟ میخندی یا گریانی؟ از تعطیلات لذت میبری یا مشغول کاری؟ برنامه امروزت چه بود؟ برنامه فردایت چیست؟ و هزاران سوال دیگر که اگر مثل چند سال پیش، کنارم بودی و مثل همان موقع، دوستم میداشتی، از تو میپرسیدم و از پاسخ دادن و پاسخ شنیدن، لذت میبردیم...
وقتی فکر میکنم، اصلا نمیدانم چرا دوستت دارم، چرا دلم برایت تنگ میشود و چرا نمیتوانم فراموشت کنم؟
تو همه کارهایی را کردی که اگر دیگران کرده بودند، حتما و قطعا از آنها متنفر میشدم؛ ولی عجیب است که از تو نمیرنجم و یا رنجشم مقطعی ست! زود ناراحتی ام را فراموش میکنم و باز دلتنگت میشوم...
شاید چون تو گذشته من را با خود داری، بهتر بگویم؛ منِ گذشته، همراه توست... تو جزو آخرین نفراتی هستی که مرا، آنجور که بودم دیدی و شناختی و تغییراتم را بعد از این همه سال، مقایسه میکنی... با خود فکر میکنم که چرا فراموشم کرده ای و جواب میگیرم که شاید همان وقتی که میگفت قبلا آنطور بودی و آن کار را کردی و آن حرف را زدی و من هیچ کدام از آنها را به خاطر نمی آوردم، همان وقت، ذره ذره از علاقه اش را داشتم ذوب و نابود میکردم... البته که عمدی نبود! واقعا به یاد نداشتم!
در این چند سالی که گذشته بود، آنقدر اتفاقات جورواجور افتاده بود که حرف ها و کارهای قدیمی را فراموش کرده بودم...
شاید از همین رنجیده و زخم برداشته و ترک خورده... و در نهایت شکسته است! جوری که دیگر هر بار نزدیکم میشود، فقط تکه های شکسته وجودش، روحم را خراش میدهد...
۸.۱k
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.