پیری می دانم پیرم و گاهی بی دلیل بهانه جوانی ام را میگیرم
پیری میدانم پیرم و گاهی بیدلیل بهانه جوانیام را میگیرم ، آن زمان هم میگفتم من جوانی پیرم ولی حالا فقط پیرم دیگر جوانیاش را ندارم ...
آن زمان جوان بودم و نادان ، دلم را همینطور به کسی دادم که دیگر پس نداد شدم بی دل، هر چه میشد یا هر کاری میخواستم بکنم میگفتند علی دلِ انجام این کار را ندارد... ترک های کف دستم چون راه هایی می بینم که در زندگی رفته ام ... دقیق تر که به کف دستم نگاه میکنم ...
بعضی راه ها را کج رفته ام بعضی هاشان مرا به نقطه اول برگرداندهاند دور باطل زدهام، بعضی هاشان طوری زمینم زدهاند، که حال عصا به دست راه میروم و ... اما تا آمدم راه را پیدا کنم نای راه رفتنم نبود آن دل نبود آن جوانی نبود ،
نوه ام میگوید پدربزرگ را ده بار صدا زده ام نمیشنود ، پسرم میخواهد برایم سمعک بخرد، بی خبرند نمیدانند من فقط وقتی به تو فکر میکنم نمیشنوم، شاید گاهی اوقات ترجیح میدهم نشنوم ...
چشم هایم ضعیف نیست ، چشمهایم هنوز غرق چشم های توست ...
این عصا هم که خود تو به دستم دادی ... من از بعد رفتنت دیگر دست به عصا شدهام تا یادم نرود در عاشقی باید دست به عصا بود ...
به بهای عمر فهمیدم عشق اگر در خانه دلت جوانه بزند کار تمام است از هر جا بخواهی ریشهاش را خشک کنی از جای دیگر ریشه میزند آری به بهای عمر فهمیدم عشق پیر نمیشود کهنه نمیشود عشق را نمیشود دور انداخت،
ساده بگویم عشق اول، عشق آخر است ...
بعضی آدم دنج ترین جای دلت خانه میکنند بیانصافند، چنان در دلت زمین خواری میکنند که جایی برای خودت نماند ، بکر ترین جای دلت را برای خودشان خانه ویلا میسازند ...
دیگر زورت نمیرسد بیرونشان کنی ، تنها چاره سازش است ...
آری من هر ثانیه صدبار خواستم فراموشت کنم غافل از اینکه این تلاش خود عین نابودیم بود،
چنان که با لحظه ای تنها شدن ، یاد تو غم مرا تازه میکند ...
نوه ام میگوید پدر بزرگ آهنگ دوست ندارد ، هر موقع صدای آهنگی در خانه میآید ، شروع به سیگار کشیدن میکند ...
آه دل من ، گاهی اوقات چنان در یادت غرق میشوم سیگارم کام نگرفته دود میشود ...
آری من پیرم و هر دم بهانه جوانی ام را میگیرم ... بهانه یک لحظه دوباره دیدنت ... بهانه دوباره بوسیدنت
#علی_مهرآبادی
آن زمان جوان بودم و نادان ، دلم را همینطور به کسی دادم که دیگر پس نداد شدم بی دل، هر چه میشد یا هر کاری میخواستم بکنم میگفتند علی دلِ انجام این کار را ندارد... ترک های کف دستم چون راه هایی می بینم که در زندگی رفته ام ... دقیق تر که به کف دستم نگاه میکنم ...
بعضی راه ها را کج رفته ام بعضی هاشان مرا به نقطه اول برگرداندهاند دور باطل زدهام، بعضی هاشان طوری زمینم زدهاند، که حال عصا به دست راه میروم و ... اما تا آمدم راه را پیدا کنم نای راه رفتنم نبود آن دل نبود آن جوانی نبود ،
نوه ام میگوید پدربزرگ را ده بار صدا زده ام نمیشنود ، پسرم میخواهد برایم سمعک بخرد، بی خبرند نمیدانند من فقط وقتی به تو فکر میکنم نمیشنوم، شاید گاهی اوقات ترجیح میدهم نشنوم ...
چشم هایم ضعیف نیست ، چشمهایم هنوز غرق چشم های توست ...
این عصا هم که خود تو به دستم دادی ... من از بعد رفتنت دیگر دست به عصا شدهام تا یادم نرود در عاشقی باید دست به عصا بود ...
به بهای عمر فهمیدم عشق اگر در خانه دلت جوانه بزند کار تمام است از هر جا بخواهی ریشهاش را خشک کنی از جای دیگر ریشه میزند آری به بهای عمر فهمیدم عشق پیر نمیشود کهنه نمیشود عشق را نمیشود دور انداخت،
ساده بگویم عشق اول، عشق آخر است ...
بعضی آدم دنج ترین جای دلت خانه میکنند بیانصافند، چنان در دلت زمین خواری میکنند که جایی برای خودت نماند ، بکر ترین جای دلت را برای خودشان خانه ویلا میسازند ...
دیگر زورت نمیرسد بیرونشان کنی ، تنها چاره سازش است ...
آری من هر ثانیه صدبار خواستم فراموشت کنم غافل از اینکه این تلاش خود عین نابودیم بود،
چنان که با لحظه ای تنها شدن ، یاد تو غم مرا تازه میکند ...
نوه ام میگوید پدر بزرگ آهنگ دوست ندارد ، هر موقع صدای آهنگی در خانه میآید ، شروع به سیگار کشیدن میکند ...
آه دل من ، گاهی اوقات چنان در یادت غرق میشوم سیگارم کام نگرفته دود میشود ...
آری من پیرم و هر دم بهانه جوانی ام را میگیرم ... بهانه یک لحظه دوباره دیدنت ... بهانه دوباره بوسیدنت
#علی_مهرآبادی
۱۷.۷k
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.