پارت ۶۵ ☆
پارت ۶۵ ☆
صدای قهقهه زدن پرهام توجه مو جلب کرد
داشت با تلفن حرف میزد :اره ماهان خان اینطوریاس ...............باشه امشبو برین ولی یادت باشه شب تولدم با ید جبران کنیا؟............از طرف من یکی بزن پس کله پیام ........حقشه ......
متعجب نگاش میکردم که لحن حرف زدنش عوض شد
پرهام :اره داداش ..........باش میگم میرین باشگاه ............هرکی برنده بشه بستنی میده ها ......اوکی خدافظ
پرهام :سلام
-سلام
پرهام :ببخشید متوجه اومدنت نشدم
-نه مشکلی نیست
پرهام :راستی بیتا آزیتا امشب نمیاد
-عه شرش کم
پرهام:راستی دکتر هخامنش زنگ زد
-چی گفت ؟
پرهام :صبح ساعت ۶ میاد واسه کارای من !
-تو !تو چیکارا داری !؟
پرهام پوزخندی زد و گفت :خب میاد ببینه من موندیم یا باید برم !؟
-اها یادم رفته بود
ساعت شیش صبح
ساعت ۶ بود الا نا بود که هخامنش بیاد راستش از اینکه پرهام کارشو خوب بلده مطمئن نبودم فقط دلم میگفت بزار بمونه
به حرف دلم گوش کردم و گفتم که پرهام بمونه .............
بعد رفتن هخامنش پرهام اومد سمتم ..........
پرهام :تو واقعا گذاشتی من بمونم ؟
-اره دیگه
پرهام :من باورم نمیشه !
-چرا ؟؟
پرهام :آخه من کلا کارآموز بودم یعنی هیچ جا استخدام رسمی نشدم
-حالا که رسما شدی همکار بنده شیرینی هم باید بدی
پرهام :بله چشم حتما نظرت چیه بعد از ظهر بری کافه مهمون من باشی ؟
-فکر خیلی خوبیه !
-پس ساعت ۷ بعد از ظهر میبینمت آدرسم برات میفرستم
-باش
خدافظی کردیم و برگشتم خونه .....
برگرفته از رمان گره #ماکانی
-
صدای قهقهه زدن پرهام توجه مو جلب کرد
داشت با تلفن حرف میزد :اره ماهان خان اینطوریاس ...............باشه امشبو برین ولی یادت باشه شب تولدم با ید جبران کنیا؟............از طرف من یکی بزن پس کله پیام ........حقشه ......
متعجب نگاش میکردم که لحن حرف زدنش عوض شد
پرهام :اره داداش ..........باش میگم میرین باشگاه ............هرکی برنده بشه بستنی میده ها ......اوکی خدافظ
پرهام :سلام
-سلام
پرهام :ببخشید متوجه اومدنت نشدم
-نه مشکلی نیست
پرهام :راستی بیتا آزیتا امشب نمیاد
-عه شرش کم
پرهام:راستی دکتر هخامنش زنگ زد
-چی گفت ؟
پرهام :صبح ساعت ۶ میاد واسه کارای من !
-تو !تو چیکارا داری !؟
پرهام پوزخندی زد و گفت :خب میاد ببینه من موندیم یا باید برم !؟
-اها یادم رفته بود
ساعت شیش صبح
ساعت ۶ بود الا نا بود که هخامنش بیاد راستش از اینکه پرهام کارشو خوب بلده مطمئن نبودم فقط دلم میگفت بزار بمونه
به حرف دلم گوش کردم و گفتم که پرهام بمونه .............
بعد رفتن هخامنش پرهام اومد سمتم ..........
پرهام :تو واقعا گذاشتی من بمونم ؟
-اره دیگه
پرهام :من باورم نمیشه !
-چرا ؟؟
پرهام :آخه من کلا کارآموز بودم یعنی هیچ جا استخدام رسمی نشدم
-حالا که رسما شدی همکار بنده شیرینی هم باید بدی
پرهام :بله چشم حتما نظرت چیه بعد از ظهر بری کافه مهمون من باشی ؟
-فکر خیلی خوبیه !
-پس ساعت ۷ بعد از ظهر میبینمت آدرسم برات میفرستم
-باش
خدافظی کردیم و برگشتم خونه .....
برگرفته از رمان گره #ماکانی
-
۶.۴k
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.