*راز دل*
*راز دل*
کیهان:
پویا دستی به شونم زد وگفت : نگران نباش کیهان اونکه تو زندانه
- ادم این بیرون زیاد داره فقط نگران ماه وشم اگه بلایی سرش بیاره چی ؟
پویا : نمی تونه بابا الکی نگرانی .می خواستم یه چیزی بگم کیهان
نگاش کردم وگفتم : بگو چی؟
پویا: از مستانه خوشم اومده ...با مامانم حرف زدم یه شب بیایم خواستگاری
لبخندی زدم وگفتم : به به مبارکه
هم زمان مستانه اومد وچای وقهوه گذاشت
- ماه وش کجاست مستانه؟
مستانه : ندیدمش انگار تو اتاقشه
قهوه ام رو خوردم وزدم به پای پویا وگفتم : خوردیش
پویا : کوفت ترسیدم
- الان میام نری پویا
پویا : نمیرم از خدامه بمونم
خندیدم ورفتم بالا آروم در اتاق ماه وش رو باز کردم رو تخت خواب بود رفتم کنار تختش نشستم لبه ای تخت و اروم موهاشونازکردم تکونی خورد وسرشو اورد بالا
- چه وقت خواب عزیزم
دستمو گرفت ودوباره چشاشو بست
- ماه وش
ماه وش: خوابم میاد کیهان
- مامان بابا دارن میرن نمی خوای بیای پایین
نشست ونگام کرد موهاشو بهم ریختم وگفتم : زود بیا عزیزم
رفتم پایین مستانه داشت میز شام رو می چید کنار پویا نشستم
- خوب آقا پویا برنامه ات چیه
پویا : زیاد نمی زارم اینجا بمونه
- چرا بهت برمی خوره داره میز رو می چینه
پویا: نه منظورم این نیست
- پس منظورت چیه؟!
پویا : اینجا امنیت جانی نداره
- خفه شو
پویا : خفه شدی .دوست دارم زود مال خودم بشه
لبخند زدم وگفتم : منتظریم
ماه وش اومد پایین نگاش کردم ناراحت بوداومد نشست بغل دستم پویا چشمکی زد نگاهم بهمامان افتاد بهم لبخند زد مستانه برای شام صدامون کرد رفتیم وپشت میز نشستیم ماه وش کنارم بود دستشو گرفتم نگام کرد
- چی شده عزیزم
ماه وش : هیچی فقط خیلی خوابم میاد
- تو ناراحتی خواب چیه
لبخند کمرنگی زد
نگرانیش نگرانم می کرد
ماه وش : چیزی نیست کیهان نگران نباش یکم حالم بده
لبخند زدم ودستشو آروم فشار دادم اونم لبخند زد لبخندش آرومم می کرد احساسم روز به روز بهش بیشتر می شد
کیهان:
پویا دستی به شونم زد وگفت : نگران نباش کیهان اونکه تو زندانه
- ادم این بیرون زیاد داره فقط نگران ماه وشم اگه بلایی سرش بیاره چی ؟
پویا : نمی تونه بابا الکی نگرانی .می خواستم یه چیزی بگم کیهان
نگاش کردم وگفتم : بگو چی؟
پویا: از مستانه خوشم اومده ...با مامانم حرف زدم یه شب بیایم خواستگاری
لبخندی زدم وگفتم : به به مبارکه
هم زمان مستانه اومد وچای وقهوه گذاشت
- ماه وش کجاست مستانه؟
مستانه : ندیدمش انگار تو اتاقشه
قهوه ام رو خوردم وزدم به پای پویا وگفتم : خوردیش
پویا : کوفت ترسیدم
- الان میام نری پویا
پویا : نمیرم از خدامه بمونم
خندیدم ورفتم بالا آروم در اتاق ماه وش رو باز کردم رو تخت خواب بود رفتم کنار تختش نشستم لبه ای تخت و اروم موهاشونازکردم تکونی خورد وسرشو اورد بالا
- چه وقت خواب عزیزم
دستمو گرفت ودوباره چشاشو بست
- ماه وش
ماه وش: خوابم میاد کیهان
- مامان بابا دارن میرن نمی خوای بیای پایین
نشست ونگام کرد موهاشو بهم ریختم وگفتم : زود بیا عزیزم
رفتم پایین مستانه داشت میز شام رو می چید کنار پویا نشستم
- خوب آقا پویا برنامه ات چیه
پویا : زیاد نمی زارم اینجا بمونه
- چرا بهت برمی خوره داره میز رو می چینه
پویا: نه منظورم این نیست
- پس منظورت چیه؟!
پویا : اینجا امنیت جانی نداره
- خفه شو
پویا : خفه شدی .دوست دارم زود مال خودم بشه
لبخند زدم وگفتم : منتظریم
ماه وش اومد پایین نگاش کردم ناراحت بوداومد نشست بغل دستم پویا چشمکی زد نگاهم بهمامان افتاد بهم لبخند زد مستانه برای شام صدامون کرد رفتیم وپشت میز نشستیم ماه وش کنارم بود دستشو گرفتم نگام کرد
- چی شده عزیزم
ماه وش : هیچی فقط خیلی خوابم میاد
- تو ناراحتی خواب چیه
لبخند کمرنگی زد
نگرانیش نگرانم می کرد
ماه وش : چیزی نیست کیهان نگران نباش یکم حالم بده
لبخند زدم ودستشو آروم فشار دادم اونم لبخند زد لبخندش آرومم می کرد احساسم روز به روز بهش بیشتر می شد
۲۰.۳k
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.