پارت ۱۱۰☆
پارت ۱۱۰☆
گوشی لیندا زنگ خورد :الو سلام داداش خوبی .....پرهام بیمارستان ......باشه ...ن من پیش بیتا و پریا ...باشه خدافظ
پریا :چی شده ؟
لیندا :پارسا خواست بره طرف پسرا
پریا :آهان
رها :پاشید قر بدیم بعد بریم شام
بعد کلی قر و رقص رفتیم طرف آشپز خونه که گوشیم زنگ خورد
پرهام بود :الو بیتا
من -جانم ؟
پرهام :میخواستم بگم که فردا داروخونه تعطیله هخامنش گفت هیشکی نیاد تعطیله
من -واقعا ؟!مرسی خبر دادی
پرهام :کاری نداری ؟
من -نه
پرهام :خدافظ
من -خدافظ
با قطع کردن گوشی یه ایولی گفتم که دیدم پزی و رها و لیندا با تعجب بهم زل زده بودن
من -چیه ؟
رها:هیچی والا فقط کنجکاویم بدونی دلیل این همه ذوق کردن چیه ؟
من -آهان هیچی فردا داروخونه تعطیله همین 😂 😂
لیندا :حالا گفتم چی شده اینطور ذوق کردی
لبخند. دندون نما زدم گفتم :عالیه وقتم خالیه شما هستین میریم دور دور
همه زدیم زیر خنده
رها :بسه بسه ببندید غارای مبارکو بری شام بخوریم که هلاک شدم
من -باشه بزار پیتزا رو گرم کنم تا بخوریم
گرم کردم و نشستیم خوردیم
بعد شام .....
لیندا :وایی چقدر خوردم خدا مردم
پریا :الاناس که منفجر بشم
رها :راست میگه منم خیلی خوردم
من -اه بسه چقدر غر میزنید عین این پیرزن ۶۰ ساله ها میمونید سرم رفت
با گفتن این رها گفت:چشم مامان بزرگ دیگه عرض نمیزنیم و زدن زیر خنده
چشم غره رفتم همشون خفه شدن
این دفعه نوبت من بود به اون قیافه های کش اومده بخندم داشتم زمین رو گاز میزدم که دیدم ستاییشون خیلی مرموز دارن نگام میکنن
من -الفرار بایی من رفتم
با گفتن این پا به فرار گذاشتم و اونا دنبالم
یهو پام سر خورد افتادم رو زمین که در چند ثانیه خیس کردن -_-
من -اییی یخ زدم اخه این چه کاری بود شماها با من مظلوم کردین
رها :اخییی الهی اگه تو مظلوم باشی مظلوم کیه ؟
با حرفش زدیم زیر خنده
ساعت ۱ شب بود که هممون خسته و کوفته جلو تلوزیون نشستیم که همونطور خوابمون برد
از زبون پرهام ..........
با شاهین و رادین تو بیمارستان بودیم از خستگی رو صندلی خوابم برد
با صدای شاهین چشامو باز کردم
شاهین :گردنت درد نگیره پاشو کارای ترخیص پیام رو انجام دادم پاشو بری خونه
من -عه باش بریم
رادین :بیا بریم طرف دخترا
باشه ایی گفتیم و با پیام سوار ماشین شدیم و روندیم طرف خونه بیتا
رفتیم داخل خونه که یهو .......
چطوره ؟ همه کامنت 😉 #به خط خودم
گوشی لیندا زنگ خورد :الو سلام داداش خوبی .....پرهام بیمارستان ......باشه ...ن من پیش بیتا و پریا ...باشه خدافظ
پریا :چی شده ؟
لیندا :پارسا خواست بره طرف پسرا
پریا :آهان
رها :پاشید قر بدیم بعد بریم شام
بعد کلی قر و رقص رفتیم طرف آشپز خونه که گوشیم زنگ خورد
پرهام بود :الو بیتا
من -جانم ؟
پرهام :میخواستم بگم که فردا داروخونه تعطیله هخامنش گفت هیشکی نیاد تعطیله
من -واقعا ؟!مرسی خبر دادی
پرهام :کاری نداری ؟
من -نه
پرهام :خدافظ
من -خدافظ
با قطع کردن گوشی یه ایولی گفتم که دیدم پزی و رها و لیندا با تعجب بهم زل زده بودن
من -چیه ؟
رها:هیچی والا فقط کنجکاویم بدونی دلیل این همه ذوق کردن چیه ؟
من -آهان هیچی فردا داروخونه تعطیله همین 😂 😂
لیندا :حالا گفتم چی شده اینطور ذوق کردی
لبخند. دندون نما زدم گفتم :عالیه وقتم خالیه شما هستین میریم دور دور
همه زدیم زیر خنده
رها :بسه بسه ببندید غارای مبارکو بری شام بخوریم که هلاک شدم
من -باشه بزار پیتزا رو گرم کنم تا بخوریم
گرم کردم و نشستیم خوردیم
بعد شام .....
لیندا :وایی چقدر خوردم خدا مردم
پریا :الاناس که منفجر بشم
رها :راست میگه منم خیلی خوردم
من -اه بسه چقدر غر میزنید عین این پیرزن ۶۰ ساله ها میمونید سرم رفت
با گفتن این رها گفت:چشم مامان بزرگ دیگه عرض نمیزنیم و زدن زیر خنده
چشم غره رفتم همشون خفه شدن
این دفعه نوبت من بود به اون قیافه های کش اومده بخندم داشتم زمین رو گاز میزدم که دیدم ستاییشون خیلی مرموز دارن نگام میکنن
من -الفرار بایی من رفتم
با گفتن این پا به فرار گذاشتم و اونا دنبالم
یهو پام سر خورد افتادم رو زمین که در چند ثانیه خیس کردن -_-
من -اییی یخ زدم اخه این چه کاری بود شماها با من مظلوم کردین
رها :اخییی الهی اگه تو مظلوم باشی مظلوم کیه ؟
با حرفش زدیم زیر خنده
ساعت ۱ شب بود که هممون خسته و کوفته جلو تلوزیون نشستیم که همونطور خوابمون برد
از زبون پرهام ..........
با شاهین و رادین تو بیمارستان بودیم از خستگی رو صندلی خوابم برد
با صدای شاهین چشامو باز کردم
شاهین :گردنت درد نگیره پاشو کارای ترخیص پیام رو انجام دادم پاشو بری خونه
من -عه باش بریم
رادین :بیا بریم طرف دخترا
باشه ایی گفتیم و با پیام سوار ماشین شدیم و روندیم طرف خونه بیتا
رفتیم داخل خونه که یهو .......
چطوره ؟ همه کامنت 😉 #به خط خودم
۱۰.۵k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.