رمان همسر اجباری پارت چهل و یکم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_چهل و یکم
مانی رفت دنبال کارش منم به سمت حیاط. کنار در گوشیمو دستم گرفتم مردشور برده فلش نداشت از وسط جاده
ای که دو طرفش حیاط بود با هزار ترس و بد بختی داشتم میرفتم.این.... این ..... صدای چیه صدای پاست کنار دربود
که صدای پاش از پشت بهم نزدیک میشد برگشتم چیزی رو ندیدم یه نگاه سمت راستم کردم و یه نفر که از من
خیلی بلند قدتربود اصال صورتش معلوم نبود نفس نفس میکرد داشت به سمتم میومد.
با دیدنش دیگه چیزی نفهمیدم عقب عقب رفتم ک تعادلمو از دست د ادم.
اون کسی که تو حیاط بود اول اومد سمت کنتوربرق و فیوزو درست کرد.که چراغ های تو مسیر حیاط همه روشن
شدن بعد آروم خم شد و نگاهی به آنا کرد...
.... آریا.....
آنا تویی آنا چی شد پاشو پاشو دختر تو اینجا چیکار میکنی.
یه دستمو انداختم زیر پاش یه دستم زیر گردنش نه چرا دستم خیس شد. البد مال آب باغچه است.از حیاط به سمت
دروردی رفتم واقعا این دختر از پر کاه سبکتره با احساس اینکه سردش میشه چون پالتو تنش نبود.به خودم
چسبوندمش.
آنا پاشو ...
رفتم تو که آذین و مانی اول شوکه شدن .اما بعد که انگار به خودشون اومدن
مانیا به سمتم اومدداداش تو کی اومدی واااای آنا چی شده یاخدا.این خون مال کدومتونهبا شنیدن کلمه خون داشتم سکته میکردم
یه نگاه به صورت آنا کردم
داد زدم مممانیا بیا آنا داره میمیره
آریا ببرش باال منم اومدم برم وسایلمو بیارم.
با عجله رفتم باال تو اتاق خودم .گذاشتمش رو تخت بعد ک لباسمو دیدم تو دلم گفتم خداااااا.
مانیا از در اومد رفت سمت آنا وشالشو در اورد این موهای آنا بود که خیس خون شده بودن.
بعد از معاینه .
-آریا جان نگران نباش زنده است فقط انگار که یه چیزی تیز از بغل سرش دقیقا باالی گوشش رد شده یه خراش
حدود هفت سانت برداشته.
که باید بخیه شه آرمان یه ساعت دیگه میاد میگم وسایلشو بیاره .
خدایا شکرت که آنا چیزیش نشد.
آذین با اشک گفت ینی چیزیش نشده
Comments please ^_^🎀
مانی رفت دنبال کارش منم به سمت حیاط. کنار در گوشیمو دستم گرفتم مردشور برده فلش نداشت از وسط جاده
ای که دو طرفش حیاط بود با هزار ترس و بد بختی داشتم میرفتم.این.... این ..... صدای چیه صدای پاست کنار دربود
که صدای پاش از پشت بهم نزدیک میشد برگشتم چیزی رو ندیدم یه نگاه سمت راستم کردم و یه نفر که از من
خیلی بلند قدتربود اصال صورتش معلوم نبود نفس نفس میکرد داشت به سمتم میومد.
با دیدنش دیگه چیزی نفهمیدم عقب عقب رفتم ک تعادلمو از دست د ادم.
اون کسی که تو حیاط بود اول اومد سمت کنتوربرق و فیوزو درست کرد.که چراغ های تو مسیر حیاط همه روشن
شدن بعد آروم خم شد و نگاهی به آنا کرد...
.... آریا.....
آنا تویی آنا چی شد پاشو پاشو دختر تو اینجا چیکار میکنی.
یه دستمو انداختم زیر پاش یه دستم زیر گردنش نه چرا دستم خیس شد. البد مال آب باغچه است.از حیاط به سمت
دروردی رفتم واقعا این دختر از پر کاه سبکتره با احساس اینکه سردش میشه چون پالتو تنش نبود.به خودم
چسبوندمش.
آنا پاشو ...
رفتم تو که آذین و مانی اول شوکه شدن .اما بعد که انگار به خودشون اومدن
مانیا به سمتم اومدداداش تو کی اومدی واااای آنا چی شده یاخدا.این خون مال کدومتونهبا شنیدن کلمه خون داشتم سکته میکردم
یه نگاه به صورت آنا کردم
داد زدم مممانیا بیا آنا داره میمیره
آریا ببرش باال منم اومدم برم وسایلمو بیارم.
با عجله رفتم باال تو اتاق خودم .گذاشتمش رو تخت بعد ک لباسمو دیدم تو دلم گفتم خداااااا.
مانیا از در اومد رفت سمت آنا وشالشو در اورد این موهای آنا بود که خیس خون شده بودن.
بعد از معاینه .
-آریا جان نگران نباش زنده است فقط انگار که یه چیزی تیز از بغل سرش دقیقا باالی گوشش رد شده یه خراش
حدود هفت سانت برداشته.
که باید بخیه شه آرمان یه ساعت دیگه میاد میگم وسایلشو بیاره .
خدایا شکرت که آنا چیزیش نشد.
آذین با اشک گفت ینی چیزیش نشده
Comments please ^_^🎀
۱۰.۴k
۰۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.