*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
با احساس لگد کردن پام بلند شدم هیرسا بالای سرم بودتخس وبد زبون گفت : پاشو برو اونور می خوام لباس بپوشم مدرسه ام دیر شد
رفتم کنار ونگاش کردم لباسهاشو از کمد در اورد بعدم کتاباشو یه لحضه وایساد ونگاهی به سبد گربه ام انداخت وگفت : ماله توه
- اره
هیرسا : مثله خودته زشته
بعدم ادا در آورد ورفت متعجب بودم از رفتارش هر چند درک کردنش برای من سخت بودکه یه غریبه بیاد تو خونه ومالک اتاقت بشه بهش حق می دادم
دوباره خوابیدم وقتی بیدار شدم اتاق پر از نور بود خونه ای قبلیم نسبت به اینجا قصر بود کنار پدر بزرگم بودم وعمو منو آورده بود ولی اینجا احساس خوبی داشتم چون چهارتا بچه تو خونه بود که حسابی باهاشون بهم خوش می گذشت
لباسمو پوشیدم موهامو شونه زدم ورفتم پایین زن عموم پایین بود داشت آشپزی می کرد با دیدنم لبخند زدوگفت : سلام دختر گلم بیا اینجا
رفتم کنارش نشوندم وتو یه سینی برام صبحانه اورد
- بچه ها کجا هستن مامان
با مهربونی نگام کرد وگفت : رفتن مدرسه ...کی گفته به من بگی مامان
- عمو گفت من دیگه پدرتم شما هم مادرم
بغلم کرد وگفت : اره که دخترمونی عزیزم بهم بگو مامان هنگامه
بوسیدم وبهم یه صبحانه کامل داد بعدم گفت می تونم برم خونه رو ببینم
تو خونه رو گشتم ورفتم بیرون تو حیاط دیگه گلی بودکفشامو پوشیدم ورفتم بیرون همه جا گل بود وسبزه داشتم بازی می کردم
- نگاه کن ببین با خودش چیکار کرده
هانیه وهانی خندیدن با اخم هیرسا رو نگاه کرد رفت طرف سکو چکمه هاشو در اورد ورفت داخل
با هانی وهانیه بازی می کردیم
- اینو نگاه
سرمو بلند کردم
هانیه جیغ زد دم بچه گربه ام تو دستش بود
- ولش کن دیونه
خندید وپرتش کرد تو درخت جیغ زدم ودویدم برم طرف درخت افتادم تو گل ولایی صدای خنده ای هیرسا وگریه ای من قاطی شده بود
- اینجا چه خبره
مامان هنگامه می زد تو صورت خودش هانی وهانیه رفته بودن بچه گربه رو بیارن ولی تو درخت گیر کرده بود دنیا رو گذاشته بودم تو سرم مامان هنگامه بردتم تو حموم انقدر گریه کرده بودم به سک سکه افتادم
- بیا اینم بچه گربه ات
بچه گربم اومد طرفم واومد تو بغلم با بغض هیرسا رو نگاه کردم که بچه گربه رو آورده بود ول کرد رفت
مامان هنگامه کلی دلداریم داد وگفت هیرسا رو دعوا می کنه ولی این یه شروع بود برای ما دوتا
شیلان:
با احساس لگد کردن پام بلند شدم هیرسا بالای سرم بودتخس وبد زبون گفت : پاشو برو اونور می خوام لباس بپوشم مدرسه ام دیر شد
رفتم کنار ونگاش کردم لباسهاشو از کمد در اورد بعدم کتاباشو یه لحضه وایساد ونگاهی به سبد گربه ام انداخت وگفت : ماله توه
- اره
هیرسا : مثله خودته زشته
بعدم ادا در آورد ورفت متعجب بودم از رفتارش هر چند درک کردنش برای من سخت بودکه یه غریبه بیاد تو خونه ومالک اتاقت بشه بهش حق می دادم
دوباره خوابیدم وقتی بیدار شدم اتاق پر از نور بود خونه ای قبلیم نسبت به اینجا قصر بود کنار پدر بزرگم بودم وعمو منو آورده بود ولی اینجا احساس خوبی داشتم چون چهارتا بچه تو خونه بود که حسابی باهاشون بهم خوش می گذشت
لباسمو پوشیدم موهامو شونه زدم ورفتم پایین زن عموم پایین بود داشت آشپزی می کرد با دیدنم لبخند زدوگفت : سلام دختر گلم بیا اینجا
رفتم کنارش نشوندم وتو یه سینی برام صبحانه اورد
- بچه ها کجا هستن مامان
با مهربونی نگام کرد وگفت : رفتن مدرسه ...کی گفته به من بگی مامان
- عمو گفت من دیگه پدرتم شما هم مادرم
بغلم کرد وگفت : اره که دخترمونی عزیزم بهم بگو مامان هنگامه
بوسیدم وبهم یه صبحانه کامل داد بعدم گفت می تونم برم خونه رو ببینم
تو خونه رو گشتم ورفتم بیرون تو حیاط دیگه گلی بودکفشامو پوشیدم ورفتم بیرون همه جا گل بود وسبزه داشتم بازی می کردم
- نگاه کن ببین با خودش چیکار کرده
هانیه وهانی خندیدن با اخم هیرسا رو نگاه کرد رفت طرف سکو چکمه هاشو در اورد ورفت داخل
با هانی وهانیه بازی می کردیم
- اینو نگاه
سرمو بلند کردم
هانیه جیغ زد دم بچه گربه ام تو دستش بود
- ولش کن دیونه
خندید وپرتش کرد تو درخت جیغ زدم ودویدم برم طرف درخت افتادم تو گل ولایی صدای خنده ای هیرسا وگریه ای من قاطی شده بود
- اینجا چه خبره
مامان هنگامه می زد تو صورت خودش هانی وهانیه رفته بودن بچه گربه رو بیارن ولی تو درخت گیر کرده بود دنیا رو گذاشته بودم تو سرم مامان هنگامه بردتم تو حموم انقدر گریه کرده بودم به سک سکه افتادم
- بیا اینم بچه گربه ات
بچه گربم اومد طرفم واومد تو بغلم با بغض هیرسا رو نگاه کردم که بچه گربه رو آورده بود ول کرد رفت
مامان هنگامه کلی دلداریم داد وگفت هیرسا رو دعوا می کنه ولی این یه شروع بود برای ما دوتا
۱۲.۱k
۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.