*شیلان*
*شیلان*
شیلان :
اونجا کسی زیاد زندگی نمی کرد ولی یه پیرزن مو قرمز بود که هر روز از تو پنجره بیرونو نگاه می کرد مخصوصا این پسره ای بیچاره رو
هیرسا : شاید فامیلای این باشه
با حرص نگاش کردم بی توجه داشت با گوشیش ور می رفت ندید پدید
هانیه چای اورد ومشغول خوردن چای شدیم
هانیه : ادامه اشم بگو دیگه هانی .
هانی : اون پسره گاهی وقت ها می رفت خونه ای قدیمیشون اونجا یه زیر زمین بود تنها جایی از اون خونه که سالم مونده بود اونجا خاطرات بچگیشو مرور می کرد یه روز رفت اونجا وچون خسته بود همونجا رو یه مبل قدیمی نشسته خوابش برد با احساس سرما بیدار شد....احساس می کرد یه چیز نرم ولطیف رو دستشه
چشاشو باز کرد ...
- چی بود
هانی : یه زن خوشگل با موهای بلند سفید که موهای نرم وسردش افتاده بود رو سر وصورت پسره
هیرسا : خوب
هانی : پسره ترسید ولی چون زنه زیبا بود مهو زیبای اون شد
- جن بود یا پری
هیرسا : جووون بگو دیگه حتما همدیگرو بوسیدن
اشکان پقی زد زیر خنده
هانی : کوفت بزارید بگم
منو هانیه همچین غرق حرفای هانی بودیم
هانی : عطر خوش اون پری زیبا پسره رو مست کرده بود
هیرسا : برو مسخره بزارید من تعریف کنم
اشکان : غلط کردی تو دخترا رو می ترسونی
- ما نمی ترسیم
هیرسا : کاملا معلومه
- تو می ترسی هانیه
اشکان : بهش اعتماد نکنید
- ما نمی ترسیم
هیرسا: تو یه خونه بزرگ قدیمی که همه جاش سیاه بود یه زن وشوهر زندگی می کردن اونجا خونه پدری مرده بود شب ها می خوابیدن از تو دیوارا صدا میومد پسره اهمیت نمی داد ولی دختره خیلی می ترسید یه شب نصف شبی بلند شد وچون خیلی تشنه اش بود بلند شد ورفت تو آشپزخونه دید یه مرد قد بلند که همه ای تن وبدنش سیاه بود داشت از پارچ آب می خورد زن بدبختم فکر می کرد شوهرشه وتو تاریکی نمی تونست بفهمه کیه
هانی : خوب
زنه هم پارچو ازش گرفت واب خورد داشت سرش غر می زد دید اینکه خیلی پشمالوه وبلند سرشو بلند کرد دیددوتا چشم زرد نگاش می کنه یهو سرشو کند ....
منو هانیه جیغ زدیم هانیه پرید تو بغل هانی من بدبختم چسبیدم به اشکان
اشکان : تو ادم نمیشی
هیرسا : حقشونه بگیرین بخوابین
هیرسا بلند شد ورفت بیرون منو هانیه جاهامون رو پهن کردیم وبا هانی رفتیم که بریم دسشویی هیرسا داشت با تلفن حرف می زد وسیگار می کشید
هانیه : نگاش کن داره سیگار می کشه اگه بابا بفهمه
هانی : نگی هان می دونی بعد چند سال اومده اینجا
وقتی برگشتیم داخل چون سردمون شده بود رفتیم زیر لحاف وقایم شدیم
- من کجا بخوابم مثله میت به ردیف شدین من گرممه می خوام پنجره رو باز کنم .
جیغ همه در اومد واعتراض کردیم بی توجه پنجره رو باز کرد وجاشو برداشت گذاشت زیر پنجره کنار من
شیلان :
اونجا کسی زیاد زندگی نمی کرد ولی یه پیرزن مو قرمز بود که هر روز از تو پنجره بیرونو نگاه می کرد مخصوصا این پسره ای بیچاره رو
هیرسا : شاید فامیلای این باشه
با حرص نگاش کردم بی توجه داشت با گوشیش ور می رفت ندید پدید
هانیه چای اورد ومشغول خوردن چای شدیم
هانیه : ادامه اشم بگو دیگه هانی .
هانی : اون پسره گاهی وقت ها می رفت خونه ای قدیمیشون اونجا یه زیر زمین بود تنها جایی از اون خونه که سالم مونده بود اونجا خاطرات بچگیشو مرور می کرد یه روز رفت اونجا وچون خسته بود همونجا رو یه مبل قدیمی نشسته خوابش برد با احساس سرما بیدار شد....احساس می کرد یه چیز نرم ولطیف رو دستشه
چشاشو باز کرد ...
- چی بود
هانی : یه زن خوشگل با موهای بلند سفید که موهای نرم وسردش افتاده بود رو سر وصورت پسره
هیرسا : خوب
هانی : پسره ترسید ولی چون زنه زیبا بود مهو زیبای اون شد
- جن بود یا پری
هیرسا : جووون بگو دیگه حتما همدیگرو بوسیدن
اشکان پقی زد زیر خنده
هانی : کوفت بزارید بگم
منو هانیه همچین غرق حرفای هانی بودیم
هانی : عطر خوش اون پری زیبا پسره رو مست کرده بود
هیرسا : برو مسخره بزارید من تعریف کنم
اشکان : غلط کردی تو دخترا رو می ترسونی
- ما نمی ترسیم
هیرسا : کاملا معلومه
- تو می ترسی هانیه
اشکان : بهش اعتماد نکنید
- ما نمی ترسیم
هیرسا: تو یه خونه بزرگ قدیمی که همه جاش سیاه بود یه زن وشوهر زندگی می کردن اونجا خونه پدری مرده بود شب ها می خوابیدن از تو دیوارا صدا میومد پسره اهمیت نمی داد ولی دختره خیلی می ترسید یه شب نصف شبی بلند شد وچون خیلی تشنه اش بود بلند شد ورفت تو آشپزخونه دید یه مرد قد بلند که همه ای تن وبدنش سیاه بود داشت از پارچ آب می خورد زن بدبختم فکر می کرد شوهرشه وتو تاریکی نمی تونست بفهمه کیه
هانی : خوب
زنه هم پارچو ازش گرفت واب خورد داشت سرش غر می زد دید اینکه خیلی پشمالوه وبلند سرشو بلند کرد دیددوتا چشم زرد نگاش می کنه یهو سرشو کند ....
منو هانیه جیغ زدیم هانیه پرید تو بغل هانی من بدبختم چسبیدم به اشکان
اشکان : تو ادم نمیشی
هیرسا : حقشونه بگیرین بخوابین
هیرسا بلند شد ورفت بیرون منو هانیه جاهامون رو پهن کردیم وبا هانی رفتیم که بریم دسشویی هیرسا داشت با تلفن حرف می زد وسیگار می کشید
هانیه : نگاش کن داره سیگار می کشه اگه بابا بفهمه
هانی : نگی هان می دونی بعد چند سال اومده اینجا
وقتی برگشتیم داخل چون سردمون شده بود رفتیم زیر لحاف وقایم شدیم
- من کجا بخوابم مثله میت به ردیف شدین من گرممه می خوام پنجره رو باز کنم .
جیغ همه در اومد واعتراض کردیم بی توجه پنجره رو باز کرد وجاشو برداشت گذاشت زیر پنجره کنار من
۱۱.۸k
۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.