*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
با پایان آهنگ چراغ ها روشن شد فقط ما اون وسط بودیم همه دست زدن از هیرسا فاصله گرفتم تو عمرم همچین نگاهی روازش ندیدم با لبخند جدا شدم ازش ورفتم کنار هانیه واسه ای اول نقشه ام کارم عالی بود خدا رو شکر اون اومد طرفم هر بار نگاهش می کردم حواسش به من بود بخدا که از همه تو اون جمع خوشتیپتر وجذابتربود ولی اینجا دیگه باید عقلم حکمرانی می کرد نه دلم
هانیه : فهمید بلاخره
- اره
هانیه : این هیرساست اینجوری نگات می کنه
خندیدم
وهیرسا رو نگاه کردم سرشو انداخت پایین
هانیه : خوب شد آشتی کردین دیگه می تونی بری خونه ای اون
- نمی دونم
قرار بود واسه ادامه تحصیلم برم تهران زیاد نبود که برگشته بودم ایران پنج سال کنار پدر بزرگم زندگی کردم کسی که فکرشم نمی کردم انقدر مهربون باشه بعد از مرگش برگشتم ایران بدون هیچ مانعی چقدر عمو ومامان هنگامه خوشحال شده بودن
حالا برای ادامهتحصیلم باید می رفتم تهران کاری که برادرمادرم برام انجام داده بود درست بود یکم طول کشید ولی می تونستم جبران کنم هم اینکه باید با هیرسا تسویه حساب می کردم شنیدم زیاد دوست دختر داره اونم بخاطر قیافه منحصر به فردش بود که شبیه اروپایی ها بود منم این چند سال خیلی عوض شده بودم دیگه اون قیافه ای معصوم بچگیمو نداشتم
نگاهش کردم داشت با محسن حرف می زد رفتم کنارش محسن لبخند زد وگفت : دختر ترکوندی
- همراهم عالی بود
به هیرسا اشاره کردم یجوری نگام می کرد مثله ادمی بود تازه چیزی رو کشف کرده باشه
- ببخشید باید برم لباسمو عوض کنم
تارفتم کنار در اتاق پرو نگاهشون بدرقه ام می کرد پسرای چشم هیز
شیلان:
با پایان آهنگ چراغ ها روشن شد فقط ما اون وسط بودیم همه دست زدن از هیرسا فاصله گرفتم تو عمرم همچین نگاهی روازش ندیدم با لبخند جدا شدم ازش ورفتم کنار هانیه واسه ای اول نقشه ام کارم عالی بود خدا رو شکر اون اومد طرفم هر بار نگاهش می کردم حواسش به من بود بخدا که از همه تو اون جمع خوشتیپتر وجذابتربود ولی اینجا دیگه باید عقلم حکمرانی می کرد نه دلم
هانیه : فهمید بلاخره
- اره
هانیه : این هیرساست اینجوری نگات می کنه
خندیدم
وهیرسا رو نگاه کردم سرشو انداخت پایین
هانیه : خوب شد آشتی کردین دیگه می تونی بری خونه ای اون
- نمی دونم
قرار بود واسه ادامه تحصیلم برم تهران زیاد نبود که برگشته بودم ایران پنج سال کنار پدر بزرگم زندگی کردم کسی که فکرشم نمی کردم انقدر مهربون باشه بعد از مرگش برگشتم ایران بدون هیچ مانعی چقدر عمو ومامان هنگامه خوشحال شده بودن
حالا برای ادامهتحصیلم باید می رفتم تهران کاری که برادرمادرم برام انجام داده بود درست بود یکم طول کشید ولی می تونستم جبران کنم هم اینکه باید با هیرسا تسویه حساب می کردم شنیدم زیاد دوست دختر داره اونم بخاطر قیافه منحصر به فردش بود که شبیه اروپایی ها بود منم این چند سال خیلی عوض شده بودم دیگه اون قیافه ای معصوم بچگیمو نداشتم
نگاهش کردم داشت با محسن حرف می زد رفتم کنارش محسن لبخند زد وگفت : دختر ترکوندی
- همراهم عالی بود
به هیرسا اشاره کردم یجوری نگام می کرد مثله ادمی بود تازه چیزی رو کشف کرده باشه
- ببخشید باید برم لباسمو عوض کنم
تارفتم کنار در اتاق پرو نگاهشون بدرقه ام می کرد پسرای چشم هیز
۵.۱k
۰۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.