رمان همسر اجباری پارت صد وسی وسه
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وسی وسه
احسان-خو نخندین خواهر شکالتیمو چکار دارین.
و اومد کنار آنا وایساد.
....
خوشحال بود خیلی اونم تنها از یه چیز این که احسان مثل خواهرش آنا رو دوست داشت و کنارش بود.
آنا-داداشی؟
احسان :جانم.
این آریا همش اخم میکنه االنم دستم انداخت بهم خندید.
احسان با یه اخم نمایشی روکرد طرف من وباحالت و پرستیژ التی گفت آبجئیییییی.
آنا-جووون آبجییییییی.
-این یارو بهت اخم کرده.
آنا-آره خان داداش.
-مادر نزاییده رو آبجی ما اخم کنه.
منم دست به سینه واستادمو گفتم من امری هست.
-باهمون حالت اومد طرفم و گفت کی شوما
-بله من.
خو شوما غلط میکنی و اومد جلو و ادای کله زدن در اوردو .گفت از این بعد شوماچشمت کف پای اجیمه.
-یه چشمک به احسان زدم.به یاد بچه گی که نیخواستیم جلب توجه کنیم این کارو میکردیم.
دستتو بکش.زدم تو سینه اشتو دستو بکش.
اول تو بکش .
تو بزرگ تری تو دستتو بکش.
ا..ا...ا تو کوچیک تری تو دستتو بکش.
وباهم مثال شرو کردیم به دعوا احسانم از من بیشتر رفته بود تو حس.
ماانقد جدی دعوا میکردیم که امیر اومد سمتمو
آریا چته تو پسر همش شوخی بود.ما ادامه دادیم دوست داشتم آنا رو اذیت کنم.
اونقد باهم گالویز شدیم که آنا اومد از کمر من آویزون شد بود و میخواست منو جدا کنه اما زورش نمیرسی با حالت
بغض حرف میزد منو احسان هم زمان زدیم زیر خنده و امیر و عسل شوکه بودن. اما آنا که معلوم بود ناراحت
وعصبی شده گفت.خیلی احمقین این چه کاریه مگه من مسخره دست شمام. همه چیزو به شوخی گرفتین. اه. واز
آشپز خونه با ناراحتی که اصال از آنا ندیده بودم.رفت باال و رفتن تو اتاقش.
امیر:خب بابا حق داره این چه رفتاری بود منم فکر کردم جدی دعوا دارین
عسل-بچه ها آنا ناراحت شد.رفتارتون درست نبود.
احسان رفت تو پذیرایی.
منم دنبالش رفتم. ساعت نزدیکای چهار بعد از ظهر بود. احسان گفت بریم تو حیاط یکم بچرخیم.
-پس آنا چی
-بزار تنها باشه االن حالش خیلی گرفته است.گریه آرومش میکنه حرفاشو پیش من که نمیگه توام.... بیخیال.
رفتیم تو حیاط هر دولباسایی که آنا واسمون گرفته بودو پوشیدیم.
داشتیم قدم میزدیم تد حیاط که ...
-آریا
Comments please
احسان-خو نخندین خواهر شکالتیمو چکار دارین.
و اومد کنار آنا وایساد.
....
خوشحال بود خیلی اونم تنها از یه چیز این که احسان مثل خواهرش آنا رو دوست داشت و کنارش بود.
آنا-داداشی؟
احسان :جانم.
این آریا همش اخم میکنه االنم دستم انداخت بهم خندید.
احسان با یه اخم نمایشی روکرد طرف من وباحالت و پرستیژ التی گفت آبجئیییییی.
آنا-جووون آبجییییییی.
-این یارو بهت اخم کرده.
آنا-آره خان داداش.
-مادر نزاییده رو آبجی ما اخم کنه.
منم دست به سینه واستادمو گفتم من امری هست.
-باهمون حالت اومد طرفم و گفت کی شوما
-بله من.
خو شوما غلط میکنی و اومد جلو و ادای کله زدن در اوردو .گفت از این بعد شوماچشمت کف پای اجیمه.
-یه چشمک به احسان زدم.به یاد بچه گی که نیخواستیم جلب توجه کنیم این کارو میکردیم.
دستتو بکش.زدم تو سینه اشتو دستو بکش.
اول تو بکش .
تو بزرگ تری تو دستتو بکش.
ا..ا...ا تو کوچیک تری تو دستتو بکش.
وباهم مثال شرو کردیم به دعوا احسانم از من بیشتر رفته بود تو حس.
ماانقد جدی دعوا میکردیم که امیر اومد سمتمو
آریا چته تو پسر همش شوخی بود.ما ادامه دادیم دوست داشتم آنا رو اذیت کنم.
اونقد باهم گالویز شدیم که آنا اومد از کمر من آویزون شد بود و میخواست منو جدا کنه اما زورش نمیرسی با حالت
بغض حرف میزد منو احسان هم زمان زدیم زیر خنده و امیر و عسل شوکه بودن. اما آنا که معلوم بود ناراحت
وعصبی شده گفت.خیلی احمقین این چه کاریه مگه من مسخره دست شمام. همه چیزو به شوخی گرفتین. اه. واز
آشپز خونه با ناراحتی که اصال از آنا ندیده بودم.رفت باال و رفتن تو اتاقش.
امیر:خب بابا حق داره این چه رفتاری بود منم فکر کردم جدی دعوا دارین
عسل-بچه ها آنا ناراحت شد.رفتارتون درست نبود.
احسان رفت تو پذیرایی.
منم دنبالش رفتم. ساعت نزدیکای چهار بعد از ظهر بود. احسان گفت بریم تو حیاط یکم بچرخیم.
-پس آنا چی
-بزار تنها باشه االن حالش خیلی گرفته است.گریه آرومش میکنه حرفاشو پیش من که نمیگه توام.... بیخیال.
رفتیم تو حیاط هر دولباسایی که آنا واسمون گرفته بودو پوشیدیم.
داشتیم قدم میزدیم تد حیاط که ...
-آریا
Comments please
۸.۸k
۱۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.