*شیلان*
*شیلان*
هیرسا :
شیلان لب حوض نشسته بود وداشت آب بازی می کرد سفارشاتمون رسید
هانیه : بیا غذا بخور شیلان
شیلان اومد وکنار من نشست وگفت : آخ جون سلطانی عاشقشم
با اشتها شروع کرد به خوردن
امید : چقدر سرده اینجا
- گفتم منقل بیارن گرم بشیم
امید: هنوز بد گرمایی هیرسا؟
- نه یکم بهتر شدم یه خانم دکتری تو خونه داریم
شیلان : هر روز بهش شربت خنک میدم خدا رو شکر بهتر شده
لقمه تو دستشو کشیدم وگذاشتم دهنم با اخم نگام کرد هانیه ریز ریز می خندید
شیلان دوباره لقمه گرفت اجیب بهش کشش پیدا کرده بودم اجیب دلم رو می برد خدا رو شکر هانیه حرفمو گوش داد واومد وشیلان باهام آشتی کرد از اون شب تا به الان حتا نگینم ندیدم انگار که افسون شده باشم ولی به روی خودم نمی آوردم وگاهی الکی واسه دیدن عکس العمل هاش دروغی با تلفن حرف می زدم می دیدم خیلی حرص می خوره نمی تونستم ونمی خواستم باور کنم شیلان به من احساسی داره حالا خودم تموم وجودم اونو می طلبید وبدجور می خواستم مال خود خودم باشه ولی می ترسیدم
هانیه: داداشی آهنگ برای شیلان خوندی
- ای اگه بپذیرن
شیلان : گمشو هیرسا
خندیدم وگفتم : اینم آخر احساسات شیلان خانم
بعد از شام سفارش قلیون دادم وبا امید وهانیه می کشیدیم به شیلان تعارف کردم اخم کرد وگفت : نمی کشم
هانیه : نترس عزیزم همچین بدم نیست
شیلان : دوست ندارم یخ کردم اینجا
کتمو دراوردم دادم بهش بدون تعارف گرفت وپوشید بازوهام از سرما سوختن بی توجه با امید در مورد کارش حرف می زدم دیدم شیلان تکیه داده بهم هانیه بهش اشاره کرد چشاش می رفت رو هم
- مگه ندیدی چقدر دوغ خورد
خندیدیم گیج نگامون کرد وگفت : بریم دیگه
امید : زوده بابا
هانیه : بریم خونه فیلم ترسناک نگاه کنیم
- اون باشه واسه یه شب دیگه
دستمو دور شونه ای شیلان انداختم خم شد سرشو گذاشت رو پام وراحت خوابید
امید : وقتی خوابید بمونیم دیگه
- یه وقت مریض نشه
امید : نه بابا گرم شد
تو اتاقک تقریبا گرم شده بود وهانیه داشت حرف می زد از مامان وبابا از هانی ومن با علاقه گوش می دادم ولی تموم حواسم به شیلان بود
امید : پاتو بکش هیرسا
- بیدار میشه
امید : نمیشه
پاهامو کشیدم اینجوری اونم راحت ترمی خوابید
هانیه : داداشی خبریه
- خبر چی
به شیلان اشاره کرد
انگشتمو گذاشتم رو لبم ساکت شد ولبخندی زد برامون چای آوردن بعد از چند ماه چای خوردم اگه شیلان می فهمید ولی متوجه نشده بود سر سفره شامم نوشابه خوردم یه نیم ساعتی نشستیم دیر وقت بود شیلان رو صدا کردم به زور چشاشو باز می کرد چقدر بهش خندیدیم ورفتیم سواررماشین شدیم امیدم رفت حساب کنه
هیرسا :
شیلان لب حوض نشسته بود وداشت آب بازی می کرد سفارشاتمون رسید
هانیه : بیا غذا بخور شیلان
شیلان اومد وکنار من نشست وگفت : آخ جون سلطانی عاشقشم
با اشتها شروع کرد به خوردن
امید : چقدر سرده اینجا
- گفتم منقل بیارن گرم بشیم
امید: هنوز بد گرمایی هیرسا؟
- نه یکم بهتر شدم یه خانم دکتری تو خونه داریم
شیلان : هر روز بهش شربت خنک میدم خدا رو شکر بهتر شده
لقمه تو دستشو کشیدم وگذاشتم دهنم با اخم نگام کرد هانیه ریز ریز می خندید
شیلان دوباره لقمه گرفت اجیب بهش کشش پیدا کرده بودم اجیب دلم رو می برد خدا رو شکر هانیه حرفمو گوش داد واومد وشیلان باهام آشتی کرد از اون شب تا به الان حتا نگینم ندیدم انگار که افسون شده باشم ولی به روی خودم نمی آوردم وگاهی الکی واسه دیدن عکس العمل هاش دروغی با تلفن حرف می زدم می دیدم خیلی حرص می خوره نمی تونستم ونمی خواستم باور کنم شیلان به من احساسی داره حالا خودم تموم وجودم اونو می طلبید وبدجور می خواستم مال خود خودم باشه ولی می ترسیدم
هانیه: داداشی آهنگ برای شیلان خوندی
- ای اگه بپذیرن
شیلان : گمشو هیرسا
خندیدم وگفتم : اینم آخر احساسات شیلان خانم
بعد از شام سفارش قلیون دادم وبا امید وهانیه می کشیدیم به شیلان تعارف کردم اخم کرد وگفت : نمی کشم
هانیه : نترس عزیزم همچین بدم نیست
شیلان : دوست ندارم یخ کردم اینجا
کتمو دراوردم دادم بهش بدون تعارف گرفت وپوشید بازوهام از سرما سوختن بی توجه با امید در مورد کارش حرف می زدم دیدم شیلان تکیه داده بهم هانیه بهش اشاره کرد چشاش می رفت رو هم
- مگه ندیدی چقدر دوغ خورد
خندیدیم گیج نگامون کرد وگفت : بریم دیگه
امید : زوده بابا
هانیه : بریم خونه فیلم ترسناک نگاه کنیم
- اون باشه واسه یه شب دیگه
دستمو دور شونه ای شیلان انداختم خم شد سرشو گذاشت رو پام وراحت خوابید
امید : وقتی خوابید بمونیم دیگه
- یه وقت مریض نشه
امید : نه بابا گرم شد
تو اتاقک تقریبا گرم شده بود وهانیه داشت حرف می زد از مامان وبابا از هانی ومن با علاقه گوش می دادم ولی تموم حواسم به شیلان بود
امید : پاتو بکش هیرسا
- بیدار میشه
امید : نمیشه
پاهامو کشیدم اینجوری اونم راحت ترمی خوابید
هانیه : داداشی خبریه
- خبر چی
به شیلان اشاره کرد
انگشتمو گذاشتم رو لبم ساکت شد ولبخندی زد برامون چای آوردن بعد از چند ماه چای خوردم اگه شیلان می فهمید ولی متوجه نشده بود سر سفره شامم نوشابه خوردم یه نیم ساعتی نشستیم دیر وقت بود شیلان رو صدا کردم به زور چشاشو باز می کرد چقدر بهش خندیدیم ورفتیم سواررماشین شدیم امیدم رفت حساب کنه
۱۰.۷k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.