اتاق خون گرفته
#اتاق_خون_گرفته
پارت پنج
پنج از اون ماجرا گذشته بود ، میثم تو کما بود ، و دخترم ... زیر خاک .
چند ساعت تو بیمارستان ، چند ساعت تو خونه ، تو سکوت ، خیره به عکس دخترم . کار روز و شب من . بیشتر اوقات دختر کوچیکم رو میدادم به همسایه .
خبری نبود ، هیچ خبری از اون عجوزه نبود ، البته ، گاهی اوقات سایه هایی رو روی دیوار می دیدم ، حتی یک بار بهش حمله کردم ، جای چاقو رو دیوار مونده بود .
_ « ببینید خانم ، نمی خواهم توهین کنم ولی ، کمیته می خواد سرپرستی رو پس بگیره ، بچه دست شما امانت بود و الان تو اتاق عمل تو کماست ، شما هم که با این وضع تون ... »
با گریه داد زدم : « من دخترم رو از دست دادم ، می فهمید ؟ باید حزم اش کنم یا نه ؟ » با هق هق یه لحظه وایسادم و دوباره زدم زیر گریه : « هر روز صبح که بیدار میشم نمی تونم به اون درخت کوفتی نگاه نکنم ... درختی که پنج روز پیش جسد دخترم بهش وصل بود ... شما اصلن می فهمید ؟ » هول شون دادم و اروم گفتم : « از خونه من برید بیرون ، برید »
در رو بستم و همونجا چمباتمه زدم و تا عصر گریه کردم .
از پله ها اومدم پایین ، چشمم به ساعت خورد که عقربه هاش با تمام سرعت حرکت می کرد ، اخم کردم ، عقربه ها بعد از کلی چرخیدن روی عدد سه وایساد ، چند ثانیه چیزی نشد ولی بعدش نوشته های رو دیوار نمایان شد ، قرمز ، انگار که با خون نوشته شده باشه ، نوشته بود : « برو به بیمارستان » بدون وقت تلفی لباسم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم !.
رسیدم به بیمارستان ، بدون توجه به پرستار ها رفتم تو اتاق میثم ، زن کنار تخت بود ، با ترس رفتم چهار زانو نشستم کنار تختش ، بعد چند ثانیه میثم تکون خورد و اسمم رو صدا زد ، دستش رو بوسیدم ، چشم هاش گرد شد و بهم گفت : « پشت سرت !! »
اخم هام رفت تو هم و گفتم : « داری می بینیش ؟؟!! »
میثم بدون توجه به من گفت : « نه من با تو نمیام ، نه »
زن دستش رو گذاشت رو گلوی میثم ، حمله کردم بهش ولی یه چیزی منو با قدرت به سمت شیشه پرت کرد ، زن لباس بلند و سفید شبیه لباس عروس داشت ، همونطور که داشت میثم رو خفه می کرد سرش رو به سمت من چرخوند ، دستش رو اورد بالا و جیغ زد پنجره پشتم شکست ، یه تیکه شیشه خیلی بزرگ از بالای سرم داشت می افتاد روم ، چشم هام رو بستم ...
ادامه در پارت بعد 😄
نظر و لایک فراموش نشه 🕸 👻 🕷 #بخونید
پارت پنج
پنج از اون ماجرا گذشته بود ، میثم تو کما بود ، و دخترم ... زیر خاک .
چند ساعت تو بیمارستان ، چند ساعت تو خونه ، تو سکوت ، خیره به عکس دخترم . کار روز و شب من . بیشتر اوقات دختر کوچیکم رو میدادم به همسایه .
خبری نبود ، هیچ خبری از اون عجوزه نبود ، البته ، گاهی اوقات سایه هایی رو روی دیوار می دیدم ، حتی یک بار بهش حمله کردم ، جای چاقو رو دیوار مونده بود .
_ « ببینید خانم ، نمی خواهم توهین کنم ولی ، کمیته می خواد سرپرستی رو پس بگیره ، بچه دست شما امانت بود و الان تو اتاق عمل تو کماست ، شما هم که با این وضع تون ... »
با گریه داد زدم : « من دخترم رو از دست دادم ، می فهمید ؟ باید حزم اش کنم یا نه ؟ » با هق هق یه لحظه وایسادم و دوباره زدم زیر گریه : « هر روز صبح که بیدار میشم نمی تونم به اون درخت کوفتی نگاه نکنم ... درختی که پنج روز پیش جسد دخترم بهش وصل بود ... شما اصلن می فهمید ؟ » هول شون دادم و اروم گفتم : « از خونه من برید بیرون ، برید »
در رو بستم و همونجا چمباتمه زدم و تا عصر گریه کردم .
از پله ها اومدم پایین ، چشمم به ساعت خورد که عقربه هاش با تمام سرعت حرکت می کرد ، اخم کردم ، عقربه ها بعد از کلی چرخیدن روی عدد سه وایساد ، چند ثانیه چیزی نشد ولی بعدش نوشته های رو دیوار نمایان شد ، قرمز ، انگار که با خون نوشته شده باشه ، نوشته بود : « برو به بیمارستان » بدون وقت تلفی لباسم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم !.
رسیدم به بیمارستان ، بدون توجه به پرستار ها رفتم تو اتاق میثم ، زن کنار تخت بود ، با ترس رفتم چهار زانو نشستم کنار تختش ، بعد چند ثانیه میثم تکون خورد و اسمم رو صدا زد ، دستش رو بوسیدم ، چشم هاش گرد شد و بهم گفت : « پشت سرت !! »
اخم هام رفت تو هم و گفتم : « داری می بینیش ؟؟!! »
میثم بدون توجه به من گفت : « نه من با تو نمیام ، نه »
زن دستش رو گذاشت رو گلوی میثم ، حمله کردم بهش ولی یه چیزی منو با قدرت به سمت شیشه پرت کرد ، زن لباس بلند و سفید شبیه لباس عروس داشت ، همونطور که داشت میثم رو خفه می کرد سرش رو به سمت من چرخوند ، دستش رو اورد بالا و جیغ زد پنجره پشتم شکست ، یه تیکه شیشه خیلی بزرگ از بالای سرم داشت می افتاد روم ، چشم هام رو بستم ...
ادامه در پارت بعد 😄
نظر و لایک فراموش نشه 🕸 👻 🕷 #بخونید
۹.۱k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.