دخترای لجباز 🍫 پسرای مغرور 🍭
#دخترای_لجباز 🍫 پسرای_مغرور 🍭
پارت بیست و هفتم 🍇
ع راس میگیا!چ وجدان باهوشی دارم!باید اسم تورو شعور میزاشتم
وجدان:من با همون وجی راحت ترم!
خب....برو ک رفتیم برای ی بیدار کردن جانانه
دستگیره درو کشیدم و با شدت درو باز کردم جوری ک در خورد ب دیوار و چندتا از گچ های سقف ریخت!
مریم و متین بقل هم خوابیده بودن ک با باز کردن در توسط من مث چی پریدن هوا.
سرمو خاروندم و با بیخیالی گفتم:چ خونه زپرتی ای
دیدم ک یهو سورن و دینا پارسا حمله ور شدن طرفم
دینا با ترس گفت:چی بود؟زلزله بود؟وایییی ما جوون بودیم
بعد رو ب پسرا گف:ی غلطی بکنید بابا توی این خونه زپرتی هممون میمیریم!
با بی حوصلگی گفتم:اه دینا چرت نگو ! چرا هرچی میشه الکی میگی زلزله ! اتفاق خاصی نیوفتاده
مریم اومد طرف من.از عصبانیت دستاش مشت شده بود . هوار زد سرم : چی چیو هیچ اتفاقی نیوفتاده ؟ من داشتم از ترس قالب تهی میکردم ! زدی سقف اتاق مارو آوردی پایین ! بعد میگی چیزی نشده ؟
بعد همه ماجرا رو واسه بقیه تعریف کرد .
رومینا : هووو باشه حالا.
بعد با نگاهی ک شیطنت توش موج میزد ب مریم و متین ک بقل هم وایساده بودن نگاه کردم.ی ابرومو بالا دادم و دستمو گذاشتم زیر چونم و حالت تعجب گرفتم . بعد بهشون گفتم:شما دوتا حالا چرا تو بقل هم خوابیده بودید؟
بدون هیچ مقدمه ای خیلی واضح سوالمو پرسیدم.من ع همون بچگی هم رک بودم
وجی:حالا ی جوری ازشون پرسیدی انگار ن انگار خودت چن دقیقه پیش چجوری خوابیده بودی
مریم ع خجالت قرمز شد و متین هم از رک بودنم چشماش گرد شده بود.
مریم : خ...خب احتمالا قل خورده بودیم تو خواب.
بدبخت راس میگفت.خودمم میدونستم ک احتمالا تو خواب این شکلی شده بود.اصن مریم بدبخت مث من و دینا ع این کارا متنفر بود.ولی خب من بدجور شیطنتم گل کرده بود.خواستم چیزی بگم ک یهو پارسا گفت: نوچ نوچ نوچ.
بهش نگاه کردم.تو قیافش شیطنت موج میزد.دینا و سورن همینجوری نگا میکردن.هنو تو اوت بودن بدبختا!
پارسا:ب خاطر این کار زشتتون شما دوتا مسئولیت بیشتر پروژه رو دارید.یعنی یادداشت برداری.الانم میخوایم بریم واسه پروژه بریم ی شرکتی ک استاد معرفی کرده!
سه روز بعد...
بالاخره پروژه تموم شد!الن ع خواب بلند شدم.همه بیدار شدن و دارن کاراشونو میکنن بریم کوه!ساعت چهار صبحه و میخوایم واسه طلوع آفتاب بریم کوه!اینور دینا داره دنبال مریم میکنه ک چرا شالشو پوشیده.اونور سورن وا رفته رو مبل.متینم اونور داره ی پارچ آبو تو حلقش خالی میکنه.پارسا هم اینور داره مسواک میزنه.چقدر خوابم میاد!جوری ک ب زور تکون میخوردم.ع تخت پایین اومدم و شالمو سر کردمو رفتم بیرون ع اتاق با چشمای نیمه باز راه میرفتم ک با ی صدا ب خودم اومدم.
دینا با داد:شالمو پس بده!
ک یهو ی چیز محکم بهم خورد ک نابود شدم.
پارت بیست و هفتم 🍇
ع راس میگیا!چ وجدان باهوشی دارم!باید اسم تورو شعور میزاشتم
وجدان:من با همون وجی راحت ترم!
خب....برو ک رفتیم برای ی بیدار کردن جانانه
دستگیره درو کشیدم و با شدت درو باز کردم جوری ک در خورد ب دیوار و چندتا از گچ های سقف ریخت!
مریم و متین بقل هم خوابیده بودن ک با باز کردن در توسط من مث چی پریدن هوا.
سرمو خاروندم و با بیخیالی گفتم:چ خونه زپرتی ای
دیدم ک یهو سورن و دینا پارسا حمله ور شدن طرفم
دینا با ترس گفت:چی بود؟زلزله بود؟وایییی ما جوون بودیم
بعد رو ب پسرا گف:ی غلطی بکنید بابا توی این خونه زپرتی هممون میمیریم!
با بی حوصلگی گفتم:اه دینا چرت نگو ! چرا هرچی میشه الکی میگی زلزله ! اتفاق خاصی نیوفتاده
مریم اومد طرف من.از عصبانیت دستاش مشت شده بود . هوار زد سرم : چی چیو هیچ اتفاقی نیوفتاده ؟ من داشتم از ترس قالب تهی میکردم ! زدی سقف اتاق مارو آوردی پایین ! بعد میگی چیزی نشده ؟
بعد همه ماجرا رو واسه بقیه تعریف کرد .
رومینا : هووو باشه حالا.
بعد با نگاهی ک شیطنت توش موج میزد ب مریم و متین ک بقل هم وایساده بودن نگاه کردم.ی ابرومو بالا دادم و دستمو گذاشتم زیر چونم و حالت تعجب گرفتم . بعد بهشون گفتم:شما دوتا حالا چرا تو بقل هم خوابیده بودید؟
بدون هیچ مقدمه ای خیلی واضح سوالمو پرسیدم.من ع همون بچگی هم رک بودم
وجی:حالا ی جوری ازشون پرسیدی انگار ن انگار خودت چن دقیقه پیش چجوری خوابیده بودی
مریم ع خجالت قرمز شد و متین هم از رک بودنم چشماش گرد شده بود.
مریم : خ...خب احتمالا قل خورده بودیم تو خواب.
بدبخت راس میگفت.خودمم میدونستم ک احتمالا تو خواب این شکلی شده بود.اصن مریم بدبخت مث من و دینا ع این کارا متنفر بود.ولی خب من بدجور شیطنتم گل کرده بود.خواستم چیزی بگم ک یهو پارسا گفت: نوچ نوچ نوچ.
بهش نگاه کردم.تو قیافش شیطنت موج میزد.دینا و سورن همینجوری نگا میکردن.هنو تو اوت بودن بدبختا!
پارسا:ب خاطر این کار زشتتون شما دوتا مسئولیت بیشتر پروژه رو دارید.یعنی یادداشت برداری.الانم میخوایم بریم واسه پروژه بریم ی شرکتی ک استاد معرفی کرده!
سه روز بعد...
بالاخره پروژه تموم شد!الن ع خواب بلند شدم.همه بیدار شدن و دارن کاراشونو میکنن بریم کوه!ساعت چهار صبحه و میخوایم واسه طلوع آفتاب بریم کوه!اینور دینا داره دنبال مریم میکنه ک چرا شالشو پوشیده.اونور سورن وا رفته رو مبل.متینم اونور داره ی پارچ آبو تو حلقش خالی میکنه.پارسا هم اینور داره مسواک میزنه.چقدر خوابم میاد!جوری ک ب زور تکون میخوردم.ع تخت پایین اومدم و شالمو سر کردمو رفتم بیرون ع اتاق با چشمای نیمه باز راه میرفتم ک با ی صدا ب خودم اومدم.
دینا با داد:شالمو پس بده!
ک یهو ی چیز محکم بهم خورد ک نابود شدم.
۱۲.۹k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.