اتاق خون گرفته
#اتاق_خون_گرفته
پارت هفت
تخته رو در آورد : « احضار روح می کنیم »
چشم هام رو باز کردم و با سردرگمی گفتم : « احضار روح چرا ؟ »
مرد به تخته نگاه کرد و گفت : « مرحله اول همینه ، باید مطمئن شیم که شخص کیه ، چرا اومده و برای چی اومده »
به میثم نگاه کردم ، ترسیده بود ، اونم به من نگاه کرده . اروم دستش رو فشار دادم و گفتم چیزی نیست و چشم هام رو بستم .
مرد شروع کرد : « خیلی خب ، اگه روحی ، یا جنی در این اتاق هست لیوان رو حرکت بده »
چشم هامون رو باز کردیم ، همه به لیوان خیره شده بودیم ، چیزی نشد . به جنگیر نگاه کردم ، همون لحظه لیوان شکست !!
مچ میثم رو گرفتم . مرد به ما اشاره کرد که دستمون رو بزاریم روی وسیله ای که روی تخته بود .
مرد ادامه داد : « می تونی اسمت رو به ما بگی ؟ »
چند ثانیه بعد هیچی نشد ، زن یه چیزی رو توی دفترچه یادداشت اش نوشت .
مرد نفس عمیقی کشید و گفت : « میخوای با ما حرف بزنی ؟ »
چند ثانیه بعد تخته با سرعت به سمت دیوار پرت شد ، جیغ زدم ، سر میثم رو روی سینه های خودم گذاشتم ، مرد جنگیر به همکارش خیره شده بود ، صدای بچه گانه ای رو شنیدیم ، مرد به خودش اومد ولی من نه ، مرد گفت : « برای چی این خانواده رو اذیت می کنی ؟ » صدا دختر بچه که معلوم نبود از کجا بود گفت : « اونا خانواده نیستن »
مرد به زن یک اشاره ای کرد که نفهمیدم بعدش گفت : « چرا این طور فکر می کنی ؟ »
صدا کم کم کلفت تر می شد : « چون میثم پسر منه »
مرد به بالای سرش نگاه کرد و گفت : « پس چرا میخوای بکشیش »
میثم به من نگاه کرد ، بغض کرده بود . صدا نسبت به دفع قبل عصبانی تر به نظر می رسید ، کلفت و ... ترسناک شده بود : « به تو هیچ ربطی نداره »
مرد بدون توجه بهش گفت : « بهمون بگو »
دفترچه از دست دختر روی میز افتاد و برگه هاش تک تک کنده می شد ، برگه ها سریع پاره می شد ، میثم گریه می کرد ، روی برگه ها نوشته بود به .... تو .... ربطی نداره . مرد با صدای بلند گفت : « چرا میخوای میثم رو بکشی ؟ جواب بده !! » صدای جیغ زن اومد که گفت : « چون دلم براش تنگ شدهههههههه !! » دفترچه به هوا پرت شد ، زیر جای دفترچه انگار که رو میز حکاکی کرده باشن نوشته بود " همتون می میرید " میز اتش گرفت ، من از صندلی به عقب پرت شدم ، میثم رو گرفتم بغلم تا از خونه فرار کنم ، جلوی پام اتش بود ، پریدم رو سرامیک ، جنگیر و زن از خونه خارج شدن ، داشتم خارج می شدم که روی دیوار ... ستاره فراماسونی رو دیدم که اتش گرفته بود .
با تمام سرعت از خونه خارج شدم و خودمو رسوندم به جنگیر .
مرد خیره به خونه گفت : « فقط یه راه هست که از دستش خلاص شید ولی ... »
داد زدم : « ولی چی ؟ »
مرد بهم نگاه کرد و گفت : « خودتون می میرید !! قبول می کنید ؟ »
به اطراف نگاه کردم و در جوابش گفتم : « ....
ادامه در پارت بعدی (:
پارت هفت
تخته رو در آورد : « احضار روح می کنیم »
چشم هام رو باز کردم و با سردرگمی گفتم : « احضار روح چرا ؟ »
مرد به تخته نگاه کرد و گفت : « مرحله اول همینه ، باید مطمئن شیم که شخص کیه ، چرا اومده و برای چی اومده »
به میثم نگاه کردم ، ترسیده بود ، اونم به من نگاه کرده . اروم دستش رو فشار دادم و گفتم چیزی نیست و چشم هام رو بستم .
مرد شروع کرد : « خیلی خب ، اگه روحی ، یا جنی در این اتاق هست لیوان رو حرکت بده »
چشم هامون رو باز کردیم ، همه به لیوان خیره شده بودیم ، چیزی نشد . به جنگیر نگاه کردم ، همون لحظه لیوان شکست !!
مچ میثم رو گرفتم . مرد به ما اشاره کرد که دستمون رو بزاریم روی وسیله ای که روی تخته بود .
مرد ادامه داد : « می تونی اسمت رو به ما بگی ؟ »
چند ثانیه بعد هیچی نشد ، زن یه چیزی رو توی دفترچه یادداشت اش نوشت .
مرد نفس عمیقی کشید و گفت : « میخوای با ما حرف بزنی ؟ »
چند ثانیه بعد تخته با سرعت به سمت دیوار پرت شد ، جیغ زدم ، سر میثم رو روی سینه های خودم گذاشتم ، مرد جنگیر به همکارش خیره شده بود ، صدای بچه گانه ای رو شنیدیم ، مرد به خودش اومد ولی من نه ، مرد گفت : « برای چی این خانواده رو اذیت می کنی ؟ » صدا دختر بچه که معلوم نبود از کجا بود گفت : « اونا خانواده نیستن »
مرد به زن یک اشاره ای کرد که نفهمیدم بعدش گفت : « چرا این طور فکر می کنی ؟ »
صدا کم کم کلفت تر می شد : « چون میثم پسر منه »
مرد به بالای سرش نگاه کرد و گفت : « پس چرا میخوای بکشیش »
میثم به من نگاه کرد ، بغض کرده بود . صدا نسبت به دفع قبل عصبانی تر به نظر می رسید ، کلفت و ... ترسناک شده بود : « به تو هیچ ربطی نداره »
مرد بدون توجه بهش گفت : « بهمون بگو »
دفترچه از دست دختر روی میز افتاد و برگه هاش تک تک کنده می شد ، برگه ها سریع پاره می شد ، میثم گریه می کرد ، روی برگه ها نوشته بود به .... تو .... ربطی نداره . مرد با صدای بلند گفت : « چرا میخوای میثم رو بکشی ؟ جواب بده !! » صدای جیغ زن اومد که گفت : « چون دلم براش تنگ شدهههههههه !! » دفترچه به هوا پرت شد ، زیر جای دفترچه انگار که رو میز حکاکی کرده باشن نوشته بود " همتون می میرید " میز اتش گرفت ، من از صندلی به عقب پرت شدم ، میثم رو گرفتم بغلم تا از خونه فرار کنم ، جلوی پام اتش بود ، پریدم رو سرامیک ، جنگیر و زن از خونه خارج شدن ، داشتم خارج می شدم که روی دیوار ... ستاره فراماسونی رو دیدم که اتش گرفته بود .
با تمام سرعت از خونه خارج شدم و خودمو رسوندم به جنگیر .
مرد خیره به خونه گفت : « فقط یه راه هست که از دستش خلاص شید ولی ... »
داد زدم : « ولی چی ؟ »
مرد بهم نگاه کرد و گفت : « خودتون می میرید !! قبول می کنید ؟ »
به اطراف نگاه کردم و در جوابش گفتم : « ....
ادامه در پارت بعدی (:
۹.۴k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.