دخترای لجباز 🔥 پسرای مغرور 💥
#دخترای_لجباز 🔥 پسرای_مغرور 💥
پارت بیست و هشتم .
آخ...چقد درد داشت ! این چی بود ؟؟
اینور اونورو نگاه کردم . سورن رو مبل نشسته بود و با تعجب نگاه میکرد. متین اونور درحال آب خوردن با تعجب زل زده بود بهم . پارسا ع اونور مسواک تو دهن با تعجب نگاهم میکرد .دینا از ترس دستشو کرده بود ته حلق و ناخوناشو میخورد . مریم ی چند قدم اونور تر از من وایساده بود ک دیدم محکم زد تو سرش و گفت : دینا...وصیتتو بکن !
با عصبانیت رفتم طرف دینا . دینا درحالی ک عقب عقب میرفت گفت: ببین رومینا...من نمیخواستم با دمپاییم تورو بزنم ! بخدا میخواستم مریمو بزنم .
داد زدم : میکشمت !
بعد حمله ور شدم سمتش .
دینا : مریم بیشعور ی غلطی بکننن !
مریم : شرمنده دینا ولی رو من یکی حساب نکن ک اصلا نمیتونم با رومین در بیافتم !
ی چندتا مشت و لگد پروندم ک سورن و پارسا ب داد دینا رسیدن و اومدن منو جدا کردن . عوضی زد ملاجمو نابود کرد . یکی نیست بگه آخه آمازونی...کی دمپایی پرت میکنه ک تو میکنی ؟
خلاصه اینکه اگ بخوام تک تک کارایی ک کردیم ک عبارت بودن از( لباس پوشیدن . حمله کردن ب مریم . جوک گفتن سورن . با مخ رفتن دینا تو دیوار . له شدن پای من توسط متین . له شدن صورت سورن توسط پارسا ب خاطر اینکه زده بود ساعت دو میلیونیشو شیکونده بود و...) خیلی طول میکشه ! فقط اینکه همه اینا پیش اومد و خلاصه ک ما رسیدیم ب کوه . مریم و متین ک خیلی تنبل بودن رفتن رو ی تخته سنگ نشستن . اون سورن گورخر هم رفت ی چیزی بخره ما کوفت کنیم. من و پارسا و دیناهم ب بالا رفتن ادامه دادیم . آخه من میخواستم برا طلوع آفتاب خیلی بالا باشیم . واسه همینم ب راهمون ادامه دادیم . ی چند دقیقه ک راه رفتیم صدای دینا مارو متوقف کرد .
دینا : اه لعنتی...بدبخت شدم !
برگشتم سمت دینا : چیشده؟
دینا با ناراحتی و غر غر ب جنازه گوشیش ک تازه خریده بود اشاره کرد و گفت : گوشیممم ! نابود شد ! اهههه ! حالا شبا با چ امیدی بیدار بمونم؟ چجوری با آقامون بحرفم ؟
پارسا با تعجب گفت : مگه تو دوس پسر داری ؟
گفتم : خخخخ ن باو . بچم ع این سینگلی داره نابود میشه.این آقاشونم دوست خیالیشه . خدایا ب همین خورشیدی ک ی ساعت دیگه غروب میکنه قَسَمت میدم ک این بچمونو ع سینگل ب گور شدن نجات بده ک دیگم دوست خیالی برا خودش درست نکنه !
پارت بیست و هشتم .
آخ...چقد درد داشت ! این چی بود ؟؟
اینور اونورو نگاه کردم . سورن رو مبل نشسته بود و با تعجب نگاه میکرد. متین اونور درحال آب خوردن با تعجب زل زده بود بهم . پارسا ع اونور مسواک تو دهن با تعجب نگاهم میکرد .دینا از ترس دستشو کرده بود ته حلق و ناخوناشو میخورد . مریم ی چند قدم اونور تر از من وایساده بود ک دیدم محکم زد تو سرش و گفت : دینا...وصیتتو بکن !
با عصبانیت رفتم طرف دینا . دینا درحالی ک عقب عقب میرفت گفت: ببین رومینا...من نمیخواستم با دمپاییم تورو بزنم ! بخدا میخواستم مریمو بزنم .
داد زدم : میکشمت !
بعد حمله ور شدم سمتش .
دینا : مریم بیشعور ی غلطی بکننن !
مریم : شرمنده دینا ولی رو من یکی حساب نکن ک اصلا نمیتونم با رومین در بیافتم !
ی چندتا مشت و لگد پروندم ک سورن و پارسا ب داد دینا رسیدن و اومدن منو جدا کردن . عوضی زد ملاجمو نابود کرد . یکی نیست بگه آخه آمازونی...کی دمپایی پرت میکنه ک تو میکنی ؟
خلاصه اینکه اگ بخوام تک تک کارایی ک کردیم ک عبارت بودن از( لباس پوشیدن . حمله کردن ب مریم . جوک گفتن سورن . با مخ رفتن دینا تو دیوار . له شدن پای من توسط متین . له شدن صورت سورن توسط پارسا ب خاطر اینکه زده بود ساعت دو میلیونیشو شیکونده بود و...) خیلی طول میکشه ! فقط اینکه همه اینا پیش اومد و خلاصه ک ما رسیدیم ب کوه . مریم و متین ک خیلی تنبل بودن رفتن رو ی تخته سنگ نشستن . اون سورن گورخر هم رفت ی چیزی بخره ما کوفت کنیم. من و پارسا و دیناهم ب بالا رفتن ادامه دادیم . آخه من میخواستم برا طلوع آفتاب خیلی بالا باشیم . واسه همینم ب راهمون ادامه دادیم . ی چند دقیقه ک راه رفتیم صدای دینا مارو متوقف کرد .
دینا : اه لعنتی...بدبخت شدم !
برگشتم سمت دینا : چیشده؟
دینا با ناراحتی و غر غر ب جنازه گوشیش ک تازه خریده بود اشاره کرد و گفت : گوشیممم ! نابود شد ! اهههه ! حالا شبا با چ امیدی بیدار بمونم؟ چجوری با آقامون بحرفم ؟
پارسا با تعجب گفت : مگه تو دوس پسر داری ؟
گفتم : خخخخ ن باو . بچم ع این سینگلی داره نابود میشه.این آقاشونم دوست خیالیشه . خدایا ب همین خورشیدی ک ی ساعت دیگه غروب میکنه قَسَمت میدم ک این بچمونو ع سینگل ب گور شدن نجات بده ک دیگم دوست خیالی برا خودش درست نکنه !
۱۸.۷k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.