*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
اشکان شام آورد ومنم سفره انداختم وغذا کشیدم وباهم می خوردیم
محسن کنار هیرسا نشسته بود گفت : تو چراانقدر اروم غذا می خوری
اشکان : خوب خوبه که
هانی : هیرسا بخاطر معدش باید مواظب غذا خوردنش باشه
رها : چرا ؟!
اشکان : معدش مشکل داشته عملم کرده
رها : اخی داداش هیرسا هنوزم مشکل داری
هیرسا : نه عزیزم فقط باید مواظب باشم
محسن : چطور اینجوری شدی
هیرسا: میگن فضول بردن جهنم گفتن هیزمش تره
همه خندیدن وهیرسا گفت : حالامگه مهمه چرا اینجوری شدم
محسن : نه مهم نیست سوال کردم
شام که خوردیم با رها سفره رو جم کردیم وظرف ها رو شستیم هانی داشت چای آتیشی درست می کرد
اشکان : بچه ها زود بخوابین که فردا کلی کار داریم
هانی : حالا یکم دور هم می شینیم می خوابیم چون همه خسته ان
منو رها وهانیه رفتیم داخل چون بیرون خیلی سرد شده بود هانی برامون چای اورد دخترا داشتن حرف می زدن چشام از خواب می رفت روهم
هانیه : شیلان جاتو بنداز بخواب .
یه جا انداختم وراحت گرفتم خوابیدم هم خسته بودم هم دیشب خوب نخوابیده بودم
با تکونی که خوردم چشام باز کردم اتاق تاریک بود چشام باز کردم هانیه کنارم خواب بود برگشتم به پهلو بخوابم دیدم هیرسا نزدیکم خوابه ولی بیدار بودوسرش تو گوشیش بود چقدر این صحنه برام آشنا بودوتکراری لبخند زدم بد نبود احساس هیرسا رو قلقلک بدم
- تو نمی خوای بخوابی هیرسا کور شدم با نور گوشیت
صدای محسن بود
هیرسا : خوب بخواب چیکار به گوشی من داری
لحافو کنار زدم وتو خودم جم شدم ولی هیرسا بدون توجه با گوشیش سرگرم بود نمی دونم چقدر گذشت ولی دیگه واقعا سردم شده بود واگه لحافو می کشیدم رو خودم می فهمید
نشست وتیشرتشو در آورد نگاهی بهم انداخت دستش اروم آورد موهام از صورتم کنار زد ودستشو گذاشت رو گونه ام
چشام بستم چقدر دلم توجه اش رو می خواست اروم کشیدم طرف خودش ولی بغلم نکرد من پرو پرو تکونی خوردم وقشنگ بهش چسبیدم نفس های داغ اش می خورد تو صورتم سردم بود واون خیال نداشت چیزی بندازه روم جرائتم نمی کردم چشام باز کنم دستمو رو کنم براش کم کم خوابم گرفت وگرم شدم ونفهمیدم چی شد
شیلان:
اشکان شام آورد ومنم سفره انداختم وغذا کشیدم وباهم می خوردیم
محسن کنار هیرسا نشسته بود گفت : تو چراانقدر اروم غذا می خوری
اشکان : خوب خوبه که
هانی : هیرسا بخاطر معدش باید مواظب غذا خوردنش باشه
رها : چرا ؟!
اشکان : معدش مشکل داشته عملم کرده
رها : اخی داداش هیرسا هنوزم مشکل داری
هیرسا : نه عزیزم فقط باید مواظب باشم
محسن : چطور اینجوری شدی
هیرسا: میگن فضول بردن جهنم گفتن هیزمش تره
همه خندیدن وهیرسا گفت : حالامگه مهمه چرا اینجوری شدم
محسن : نه مهم نیست سوال کردم
شام که خوردیم با رها سفره رو جم کردیم وظرف ها رو شستیم هانی داشت چای آتیشی درست می کرد
اشکان : بچه ها زود بخوابین که فردا کلی کار داریم
هانی : حالا یکم دور هم می شینیم می خوابیم چون همه خسته ان
منو رها وهانیه رفتیم داخل چون بیرون خیلی سرد شده بود هانی برامون چای اورد دخترا داشتن حرف می زدن چشام از خواب می رفت روهم
هانیه : شیلان جاتو بنداز بخواب .
یه جا انداختم وراحت گرفتم خوابیدم هم خسته بودم هم دیشب خوب نخوابیده بودم
با تکونی که خوردم چشام باز کردم اتاق تاریک بود چشام باز کردم هانیه کنارم خواب بود برگشتم به پهلو بخوابم دیدم هیرسا نزدیکم خوابه ولی بیدار بودوسرش تو گوشیش بود چقدر این صحنه برام آشنا بودوتکراری لبخند زدم بد نبود احساس هیرسا رو قلقلک بدم
- تو نمی خوای بخوابی هیرسا کور شدم با نور گوشیت
صدای محسن بود
هیرسا : خوب بخواب چیکار به گوشی من داری
لحافو کنار زدم وتو خودم جم شدم ولی هیرسا بدون توجه با گوشیش سرگرم بود نمی دونم چقدر گذشت ولی دیگه واقعا سردم شده بود واگه لحافو می کشیدم رو خودم می فهمید
نشست وتیشرتشو در آورد نگاهی بهم انداخت دستش اروم آورد موهام از صورتم کنار زد ودستشو گذاشت رو گونه ام
چشام بستم چقدر دلم توجه اش رو می خواست اروم کشیدم طرف خودش ولی بغلم نکرد من پرو پرو تکونی خوردم وقشنگ بهش چسبیدم نفس های داغ اش می خورد تو صورتم سردم بود واون خیال نداشت چیزی بندازه روم جرائتم نمی کردم چشام باز کنم دستمو رو کنم براش کم کم خوابم گرفت وگرم شدم ونفهمیدم چی شد
۷.۴k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.