اتاق خون گرفته
#اتاق_خون_گرفته
پارت پایانی 🕎
چشم هاش رو بست ، چاقو رو بردم بالا .... اوردم پایین ....
خون پرت شد توی صورتم ، چشم هام رو بستم .
چند ثانیه بعد با صدای جیغ چشم هام رو باز کردم .... چاقو توی دست همکار جنگیر بود ، دستش رو گرفته بود جلو صورت میثم ، یهو لبخند زدم و سرم رو کج کردم . با خنده چاقو رو در اوردم و توی گلوی دختر کردم . فوران خون ، فقط یه سمفونی ملایم کم بود تا زیباترین منظره رو خلق کنم !! زن رو به سمت اونور پرت کردم ، بی اختیار به جای اینکه گردنم رو بچرخونم درجا سرم رو به سمت میثم چرخوندم ، زبونم رو روی گونه هاش چرخوندم . اشکش رو مزه مزه کردم ، می دونید چه مزه ای میداد ؟ مزه ترس قبل از مرگ می داد !! چاقو رو روی صورتش اوردم که یه نفر از پشت گرفت و هولم داد . پرت شد ، چهار دست و پا سریع برعکس شدم و به سمتش حرکت کردم ، مرد جن گیر چاقو رو برداشت و درست جایی که خودم قبلا با شیشه خراش انداخته بودم و جاش هم مونده بود فرو کرد . جیغ زدم ، مرد دستم رو گرفت و با یه چیزی مثل زنجیر بست ، هولم داد روی یه صندلی ، می خندیدم ، گیره های صندلی که شبیه کمربند بود رو برام بست . بی اختیار می خندیدم . خندم قطع شد ، به میثم نگاه کردم که نمی تونست بلند شه ، سرم رو چرخوندم سمت مرد جنگیر و ادای صدای دختری که همکارش بود رو درآوردم « پدر چرا گذاشتی من بمیرم ؟ » مرد با عصبانیت بهم سیلی زد . دیوانه وار خندیدم و وسط خنده ام ادامه دادم « چرا گذاشتی بمیرم ( صدام جدی شد ) وقتی می تونستم دل و رودت رو در بیارم !! »
و شروع کردم به خندیدن ، مرد کبریت رو در اورد و دور صندلی ام رو که ظاهرا با نفرت گرد کرده بود اتش زد . با عصبانیت جیغ زدم « ولم کن !! » احساس کردم اونیکی روحم حبس شده ، روی دایره ی اتش به فاصله مساوی شمع گذاشت ، جیغ زدم و سعی کردم خودم رو باز کنم ، فریاد می زدم و با صدا های مختلف حرف می زدم . مرد یه بطری خون رو که توی جیبش بود ریخت روی اتیش ، بوی وحشتناکی در اومد ، شیشه رو زیر صندلی شکست ، زیر صندلی پر از خون شد . با یه تیکه از شیشه دستم رو برید ، جیغ شدید تری زدم ، سعی می کردم از بدن من بیاد بیرون ولی نمی تونست ، گل رز سیاهی رو مالید روی خونم و گرفت دستش ، نفت ریخت روم ، روح تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده ، گریه ام در اومد صدای نازک مادر خود میثم رو در اوردم ، : « میثم پسرم ، میثم ، خواهش می کنم کمکم کن ، قول می دم کار بد نکنم ، من یه بار جونت رو نجات دادم حالا نوبت توعه ، میثم !! » پسرک با گریه شدید به سمتم اومد همونطور که با گریه می گفت مامان ، مرد فندک اتش گرفته رو انداخت روم ، تمام بدنم شروع کرد به اتش گرفتن ، داشتم می سوختم ، هرکاری می کرد نمی تونست از این جسم بیاد بیرون ....
ادامه در کامنت ها 👇
پارت پایانی 🕎
چشم هاش رو بست ، چاقو رو بردم بالا .... اوردم پایین ....
خون پرت شد توی صورتم ، چشم هام رو بستم .
چند ثانیه بعد با صدای جیغ چشم هام رو باز کردم .... چاقو توی دست همکار جنگیر بود ، دستش رو گرفته بود جلو صورت میثم ، یهو لبخند زدم و سرم رو کج کردم . با خنده چاقو رو در اوردم و توی گلوی دختر کردم . فوران خون ، فقط یه سمفونی ملایم کم بود تا زیباترین منظره رو خلق کنم !! زن رو به سمت اونور پرت کردم ، بی اختیار به جای اینکه گردنم رو بچرخونم درجا سرم رو به سمت میثم چرخوندم ، زبونم رو روی گونه هاش چرخوندم . اشکش رو مزه مزه کردم ، می دونید چه مزه ای میداد ؟ مزه ترس قبل از مرگ می داد !! چاقو رو روی صورتش اوردم که یه نفر از پشت گرفت و هولم داد . پرت شد ، چهار دست و پا سریع برعکس شدم و به سمتش حرکت کردم ، مرد جن گیر چاقو رو برداشت و درست جایی که خودم قبلا با شیشه خراش انداخته بودم و جاش هم مونده بود فرو کرد . جیغ زدم ، مرد دستم رو گرفت و با یه چیزی مثل زنجیر بست ، هولم داد روی یه صندلی ، می خندیدم ، گیره های صندلی که شبیه کمربند بود رو برام بست . بی اختیار می خندیدم . خندم قطع شد ، به میثم نگاه کردم که نمی تونست بلند شه ، سرم رو چرخوندم سمت مرد جنگیر و ادای صدای دختری که همکارش بود رو درآوردم « پدر چرا گذاشتی من بمیرم ؟ » مرد با عصبانیت بهم سیلی زد . دیوانه وار خندیدم و وسط خنده ام ادامه دادم « چرا گذاشتی بمیرم ( صدام جدی شد ) وقتی می تونستم دل و رودت رو در بیارم !! »
و شروع کردم به خندیدن ، مرد کبریت رو در اورد و دور صندلی ام رو که ظاهرا با نفرت گرد کرده بود اتش زد . با عصبانیت جیغ زدم « ولم کن !! » احساس کردم اونیکی روحم حبس شده ، روی دایره ی اتش به فاصله مساوی شمع گذاشت ، جیغ زدم و سعی کردم خودم رو باز کنم ، فریاد می زدم و با صدا های مختلف حرف می زدم . مرد یه بطری خون رو که توی جیبش بود ریخت روی اتیش ، بوی وحشتناکی در اومد ، شیشه رو زیر صندلی شکست ، زیر صندلی پر از خون شد . با یه تیکه از شیشه دستم رو برید ، جیغ شدید تری زدم ، سعی می کردم از بدن من بیاد بیرون ولی نمی تونست ، گل رز سیاهی رو مالید روی خونم و گرفت دستش ، نفت ریخت روم ، روح تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده ، گریه ام در اومد صدای نازک مادر خود میثم رو در اوردم ، : « میثم پسرم ، میثم ، خواهش می کنم کمکم کن ، قول می دم کار بد نکنم ، من یه بار جونت رو نجات دادم حالا نوبت توعه ، میثم !! » پسرک با گریه شدید به سمتم اومد همونطور که با گریه می گفت مامان ، مرد فندک اتش گرفته رو انداخت روم ، تمام بدنم شروع کرد به اتش گرفتن ، داشتم می سوختم ، هرکاری می کرد نمی تونست از این جسم بیاد بیرون ....
ادامه در کامنت ها 👇
۸.۹k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.