تابستان هم کم کم داردبساطش را جمع می کند و جایش را به خش
تابستان هم کم کم داردبساطش را جمع می کند و جایش را به خش خش برگ های زرد پوش پاییزی می دهد!چه بهتر!
برو تابستان!زودتر بساط مضخرفت را بردار و برو!برو و دیرتر بیا!خیلی دیرتر از نه ماه! اینجا جز بچه مدرسه ای های تنبل و اقازاده های لاکچری هیچ کس دلخوشی از تو ندارد! نه از تو و نه از گرمایت!از داغ هایی که بر دل ها می گذاری! اینجا هیچ دلی برای تو تنگ نمی شود! تو عادت به سوزاندن کرده ای! گاه صورت پدری کارگر را در افتاب می سوزانی و گاه دل یتیمکی که چشم هایش به میوه های پر زرق و برق و آبدارت دوخته شده! وسالیان درازی است که پاهای کوچک و برهنه کودکان کار را به آتش کشیده ای! چه آتش هایی که دراین سه ماه کسالت بار عمرت به پا نمی کنی!!! برو تابستان!خواهشا برو! برو پیش همان هایی که وجودت برایشان نعمت است!
همان هایی که افتابت پوستشان را برنزه می کند و می شود فرصتی برای سر زدن به استراحت گاه هاواییشان و تناول کردن نوبرانه های استوایی! برو تابستان!جای تو پیش همان لاکچری هاست!نه ما معمولی های پر مشغله که تنها سرگرمیمان از تو شده جک در اوردن از خاموش کردن کولر توسط پدران معمولی تر از خودمان!
ما معمولی ها ترجیح میدهیم زیر باران پاییزی و هوای دلچسب دونفره اش خیس شویم تا اینکه درخیالمان به بهانه امدن تو تنی به آب های اقیانوس آرام بزنیم! لرزیدن در سرمای غرور زمستان برایمان دلچسب تر از سوختن در گرمای محبت ظاهری تو است!
و اما بهار!چه بگویم از شلوغیه شب عید و شور و حال کودکان؟!و جنبش ماهی گلی های کوچک داخل تنگ؟از شبنم های نشسته بر گونه رزهای سرحال پگاهان اردیبهشت؟ واز وحشت شب های بی رحم ازمون های خردادی؟ ازمیان این همه عطوفت تنها سهم مهر و خرداد اندکی بی رحمی شده! به هرحال کمال همنشین است دیگر!
اما تابستان تو کار به این حرف ها نداشته باش!هندوانه هایت را زیر بغل بزن و برو!بگذار هوای نفس هایمان پر شود از عطر بهارنارنج!
اجازه بده به بهانه سوزش هوا کمی در آغوش عزیزانمان گرم شویم!در تپش های نامنظم قلبشان غرق شویم... برو تابستان!خدا به همراهت! خواستی بیایی لااقل به وقت خودت بیا!جای پاییزو زمستان و بهار را تصاحب نکن!ایندفعه که آمدی کمی سردتر باش!
ما به گرمای هیچ محبتی عادت نداریم!گرمی و صمیمیتت آزارمان میدهد! خداخافظ فصل پرماجرا...
برو تابستان!زودتر بساط مضخرفت را بردار و برو!برو و دیرتر بیا!خیلی دیرتر از نه ماه! اینجا جز بچه مدرسه ای های تنبل و اقازاده های لاکچری هیچ کس دلخوشی از تو ندارد! نه از تو و نه از گرمایت!از داغ هایی که بر دل ها می گذاری! اینجا هیچ دلی برای تو تنگ نمی شود! تو عادت به سوزاندن کرده ای! گاه صورت پدری کارگر را در افتاب می سوزانی و گاه دل یتیمکی که چشم هایش به میوه های پر زرق و برق و آبدارت دوخته شده! وسالیان درازی است که پاهای کوچک و برهنه کودکان کار را به آتش کشیده ای! چه آتش هایی که دراین سه ماه کسالت بار عمرت به پا نمی کنی!!! برو تابستان!خواهشا برو! برو پیش همان هایی که وجودت برایشان نعمت است!
همان هایی که افتابت پوستشان را برنزه می کند و می شود فرصتی برای سر زدن به استراحت گاه هاواییشان و تناول کردن نوبرانه های استوایی! برو تابستان!جای تو پیش همان لاکچری هاست!نه ما معمولی های پر مشغله که تنها سرگرمیمان از تو شده جک در اوردن از خاموش کردن کولر توسط پدران معمولی تر از خودمان!
ما معمولی ها ترجیح میدهیم زیر باران پاییزی و هوای دلچسب دونفره اش خیس شویم تا اینکه درخیالمان به بهانه امدن تو تنی به آب های اقیانوس آرام بزنیم! لرزیدن در سرمای غرور زمستان برایمان دلچسب تر از سوختن در گرمای محبت ظاهری تو است!
و اما بهار!چه بگویم از شلوغیه شب عید و شور و حال کودکان؟!و جنبش ماهی گلی های کوچک داخل تنگ؟از شبنم های نشسته بر گونه رزهای سرحال پگاهان اردیبهشت؟ واز وحشت شب های بی رحم ازمون های خردادی؟ ازمیان این همه عطوفت تنها سهم مهر و خرداد اندکی بی رحمی شده! به هرحال کمال همنشین است دیگر!
اما تابستان تو کار به این حرف ها نداشته باش!هندوانه هایت را زیر بغل بزن و برو!بگذار هوای نفس هایمان پر شود از عطر بهارنارنج!
اجازه بده به بهانه سوزش هوا کمی در آغوش عزیزانمان گرم شویم!در تپش های نامنظم قلبشان غرق شویم... برو تابستان!خدا به همراهت! خواستی بیایی لااقل به وقت خودت بیا!جای پاییزو زمستان و بهار را تصاحب نکن!ایندفعه که آمدی کمی سردتر باش!
ما به گرمای هیچ محبتی عادت نداریم!گرمی و صمیمیتت آزارمان میدهد! خداخافظ فصل پرماجرا...
۱۱.۶k
۲۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.