پارت چهارم
#پارت چهارم
رز:
- فاطی عصر بیا خونمون
فاطی : باشه فعلاخستم قراره خواهرام وشوهراشونم بیان
- بیادیگه
فاطی : باشه عصر میام
بوسیدم ورفت
با لبخند رفتم داخل حیاط عاشق خونمون بودم پراز گل بود ودوتا درخت نارنجم داشت زیرشم یه تخت چوبی بودومن بیشتر وقتم اونجا می گذروندم یه حوض فیروزه گرد که دورتا دورش شمدونی های رنگارنگ بود تو حیاطم پر از گل رز حیاط رو رد کردم ورفتم داخل خونه
- مامان گشنمه دار...
از دیدن رهام وامیر علی تو پذیرای تند برگشتم ورفتم تو آشپزخونه
مامان : یواش صدات گذاشتی تو سرت
- چه می دونستم این پسره اینجاست
صدای امیر علی ورهام اومد وبعدم رهام اومد تو آشپزخونه
رهام : گل قشنگ داداش ندیدی کفش غریبه دم دربود
- خوب حواسم نبود
رهام: اشکال نداره امیر علی مثله داداشمه نهار چی داریم مامان ضعف کردم از گشنگی
مامان : چیکار می کردین ؟!
رهام : یکم درس داشتیم نشسته بودیم حرف می زدیم مامان نهار بده بخورم یکم استراحت کنم برم کمک بهروز
بهروز همونی بود که عروسیش بود هربار مامان می گفت چه نسبتی باهامون دارن وفامیلن من خودمو می زدم به نشنیدن آخیش بلاخره شَر بهروز از سرم کنده شد خواستگاری که بعد از سه بار خواستگاری جواب رد شنید حتا پسر حاج صمدی که خونشون سر کوچه بود دوبار اومدن خواستگاری من که نه رهام بیشتر مخالف بود وبابا اعتراض می کرد رهام ومن بهم وابسته بودیم وجونمون رو برای هم می دادیم بیشتر دوست بودیم تا خواهر برادر
رهام : ایشالله عروسی اون یکی خواستگارت
خندیدیم ومامان اخم کرد
مامان بود دیگه می ترسید رو دستش بترشم
رز:
- فاطی عصر بیا خونمون
فاطی : باشه فعلاخستم قراره خواهرام وشوهراشونم بیان
- بیادیگه
فاطی : باشه عصر میام
بوسیدم ورفت
با لبخند رفتم داخل حیاط عاشق خونمون بودم پراز گل بود ودوتا درخت نارنجم داشت زیرشم یه تخت چوبی بودومن بیشتر وقتم اونجا می گذروندم یه حوض فیروزه گرد که دورتا دورش شمدونی های رنگارنگ بود تو حیاطم پر از گل رز حیاط رو رد کردم ورفتم داخل خونه
- مامان گشنمه دار...
از دیدن رهام وامیر علی تو پذیرای تند برگشتم ورفتم تو آشپزخونه
مامان : یواش صدات گذاشتی تو سرت
- چه می دونستم این پسره اینجاست
صدای امیر علی ورهام اومد وبعدم رهام اومد تو آشپزخونه
رهام : گل قشنگ داداش ندیدی کفش غریبه دم دربود
- خوب حواسم نبود
رهام: اشکال نداره امیر علی مثله داداشمه نهار چی داریم مامان ضعف کردم از گشنگی
مامان : چیکار می کردین ؟!
رهام : یکم درس داشتیم نشسته بودیم حرف می زدیم مامان نهار بده بخورم یکم استراحت کنم برم کمک بهروز
بهروز همونی بود که عروسیش بود هربار مامان می گفت چه نسبتی باهامون دارن وفامیلن من خودمو می زدم به نشنیدن آخیش بلاخره شَر بهروز از سرم کنده شد خواستگاری که بعد از سه بار خواستگاری جواب رد شنید حتا پسر حاج صمدی که خونشون سر کوچه بود دوبار اومدن خواستگاری من که نه رهام بیشتر مخالف بود وبابا اعتراض می کرد رهام ومن بهم وابسته بودیم وجونمون رو برای هم می دادیم بیشتر دوست بودیم تا خواهر برادر
رهام : ایشالله عروسی اون یکی خواستگارت
خندیدیم ومامان اخم کرد
مامان بود دیگه می ترسید رو دستش بترشم
۷.۵k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.