پارت هفتم
#پارت هفتم
رز:
طبق عادت هر روزم رو تخت تو حیاط نشسته بودم وداشتم کتاب دیکشنری زبان می خوندم زنگ زدن مامان رفت ودر رو باز کرد از دیدن حاجیه خانم تعجب نکردم گاهی وقت ها میومد دیدن مامان یا مامان می رفت خونشون آخر هفته ها هم با چندتا از زن های محل می رفتن زیارت شاهچراغ بلند شدم وسلام کردم با لبخند همیشگی نگاهم کردوگفت : سلام دخترم
براندازم می کرد شالمو سرم کردم وخودمو مشغول کتاب خوندن نشون دادم ولی از حرفاشون وپچ پچ هاش فهمیدم در مورد من حرف می زنن کنجکاو گوش وایسادم
مامان : هر چی باباش بگه
حاجیه : منتظریم ...ماشالا دخترتون مثله ماه می مونه
داشتن یه حرفایی می زدن که نمی خواستم باور کنم در مورد منه با رفتن حاجیه خانم فضولی نکردم نمی خواستم مامان فکر کنه گوش وایسادم مانتوم رو پوشیدم وگفتم : مامان میرم پیش فاطی
مامان: جایی نمیری
- وااا!!!! چراااا؟!!!!
مامان : بیا اینجا
رفتم جلو اروم گفت : حاجیه خانم اومده اجازه بگیره واسه خواستگاری
- خواستگاری ؟!...
مامان : چرا تعجب کردی
- خواستگاری من برای کی ...من چند بار بگم می خوام درس بخونم کنکورمم که قبول شدم ومیرم تهران
مامان : می دونی که بابات اجازه نمیده .بعدشم حاجیه خانم اومده خواستگاری تو برای پسر بزرگش
- چیییییی؟؟؟؟!!!!!
مامان: خودمم تعجب کردم امیر حسین کی تو رو دیده کی پسندیده ؟!!!
- همون شب عروسی بهروز دیگه من که راضی نمیشم درسم مهمتره
مامان :هر چی بابات بگه قرار امشب بیان خواستگاری
- چی میگی مامان .من میگم نه شما میگی امشب میان؟؟؟!!!!
رز:
طبق عادت هر روزم رو تخت تو حیاط نشسته بودم وداشتم کتاب دیکشنری زبان می خوندم زنگ زدن مامان رفت ودر رو باز کرد از دیدن حاجیه خانم تعجب نکردم گاهی وقت ها میومد دیدن مامان یا مامان می رفت خونشون آخر هفته ها هم با چندتا از زن های محل می رفتن زیارت شاهچراغ بلند شدم وسلام کردم با لبخند همیشگی نگاهم کردوگفت : سلام دخترم
براندازم می کرد شالمو سرم کردم وخودمو مشغول کتاب خوندن نشون دادم ولی از حرفاشون وپچ پچ هاش فهمیدم در مورد من حرف می زنن کنجکاو گوش وایسادم
مامان : هر چی باباش بگه
حاجیه : منتظریم ...ماشالا دخترتون مثله ماه می مونه
داشتن یه حرفایی می زدن که نمی خواستم باور کنم در مورد منه با رفتن حاجیه خانم فضولی نکردم نمی خواستم مامان فکر کنه گوش وایسادم مانتوم رو پوشیدم وگفتم : مامان میرم پیش فاطی
مامان: جایی نمیری
- وااا!!!! چراااا؟!!!!
مامان : بیا اینجا
رفتم جلو اروم گفت : حاجیه خانم اومده اجازه بگیره واسه خواستگاری
- خواستگاری ؟!...
مامان : چرا تعجب کردی
- خواستگاری من برای کی ...من چند بار بگم می خوام درس بخونم کنکورمم که قبول شدم ومیرم تهران
مامان : می دونی که بابات اجازه نمیده .بعدشم حاجیه خانم اومده خواستگاری تو برای پسر بزرگش
- چیییییی؟؟؟؟!!!!!
مامان: خودمم تعجب کردم امیر حسین کی تو رو دیده کی پسندیده ؟!!!
- همون شب عروسی بهروز دیگه من که راضی نمیشم درسم مهمتره
مامان :هر چی بابات بگه قرار امشب بیان خواستگاری
- چی میگی مامان .من میگم نه شما میگی امشب میان؟؟؟!!!!
۱۲.۲k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.