مرا باور کن
مرا باور کن
پارت۲۶:
ریاء:
یکی از خدمتکارای عمارت ارباب منو به سمت اتاقشون راهنما کرد
ریاء واسه یه بار تو عمرت گند نزن سوتی نده
خدا یاوره من باش انگار می خوام برم جنگ
یواش دره اتاق رو زدم
+ بفرمایید
وارد اتاق شدم شبیه کتابخونه بود چون پر از کتاب ها بود
و یه مردی رو دیدم که روی مبل نشسته بود و پیشش میزی بود که پر از ورق ها و سند های مهم و اون مرد هم یه ورق دستش بود که داشت باهاش میخوند
- سلام
با مهربونی جوابم داد
ارباب- سلام دخترم خوبی؟
- خوبم الحمدالله ولی.....شما....شما ارباب هستین؟
ارباب- آره. بشین
روی مبل روبروش نشستم اصلا بهش ارباب نمی یاد اخه خیلی مهربونه ولی تیاء یه چیزه دیگه ای گفت
ارباب - دخترم من از آرمان شنیدم که حافظه تو از دست دادی
- آره اقا آرمان راست می گفت
ارباب- دخترم یه دکتر واسه این روستا نیاز دارم فکر نکنم تو می تونی کارکنی در ضمن ما اینجا درمانگاه داریم
- راستش من همه چیز رو فراموش کردم اما اگه یه روز برم درمانگاه کی میدونی بلکه همه چی درباره ی پزشکی یادم اومد
ارباب- خوب باشه دخترم میل خودت ولی ......اگه چیزی یادت نیومد به تیاء بگو تا دنبال دکتر جدیدی بره
- باشه ارباب
ارباب- من نمی خوام کلمه ی اربابو از تو بشنوم تو همیشه به من عمه میلاد میگی الانم به من عمه بگو
- باشه ار......عمو میلا😄
- با اجازتون
عمو میلاد- مواظب خودتون باشید
به سمته عمارت خدمتکارا رفتم
خوب اون روز خوب حیاطو نگشتم بزار حالا بگردم
داشتم حیاطو می گردم که از دور یه صدایی شبیه به سگ شنیدم
برگشتم عقب یه سگ دیدم واااای خدا ترسه من همیشه سگ ها بود این سگ هم نامردی نکرد هی به من نزدیک می شد
و دهنشو باز می کرد انگار می خواد منو بخوره و با صدای بلندی پارس میکنه دیگه خودمو مرده حساب کردم
پاهام یخ شدن نمی تونم حرکت کنم
یکمی روی خودم مسلط شدم و سریع فرار کردم
- کمک کمکککککککککککک
که به یکی زدم تا بهش نگاه کردم ..........
........ادامه دارد
پارت۲۶:
ریاء:
یکی از خدمتکارای عمارت ارباب منو به سمت اتاقشون راهنما کرد
ریاء واسه یه بار تو عمرت گند نزن سوتی نده
خدا یاوره من باش انگار می خوام برم جنگ
یواش دره اتاق رو زدم
+ بفرمایید
وارد اتاق شدم شبیه کتابخونه بود چون پر از کتاب ها بود
و یه مردی رو دیدم که روی مبل نشسته بود و پیشش میزی بود که پر از ورق ها و سند های مهم و اون مرد هم یه ورق دستش بود که داشت باهاش میخوند
- سلام
با مهربونی جوابم داد
ارباب- سلام دخترم خوبی؟
- خوبم الحمدالله ولی.....شما....شما ارباب هستین؟
ارباب- آره. بشین
روی مبل روبروش نشستم اصلا بهش ارباب نمی یاد اخه خیلی مهربونه ولی تیاء یه چیزه دیگه ای گفت
ارباب - دخترم من از آرمان شنیدم که حافظه تو از دست دادی
- آره اقا آرمان راست می گفت
ارباب- دخترم یه دکتر واسه این روستا نیاز دارم فکر نکنم تو می تونی کارکنی در ضمن ما اینجا درمانگاه داریم
- راستش من همه چیز رو فراموش کردم اما اگه یه روز برم درمانگاه کی میدونی بلکه همه چی درباره ی پزشکی یادم اومد
ارباب- خوب باشه دخترم میل خودت ولی ......اگه چیزی یادت نیومد به تیاء بگو تا دنبال دکتر جدیدی بره
- باشه ارباب
ارباب- من نمی خوام کلمه ی اربابو از تو بشنوم تو همیشه به من عمه میلاد میگی الانم به من عمه بگو
- باشه ار......عمو میلا😄
- با اجازتون
عمو میلاد- مواظب خودتون باشید
به سمته عمارت خدمتکارا رفتم
خوب اون روز خوب حیاطو نگشتم بزار حالا بگردم
داشتم حیاطو می گردم که از دور یه صدایی شبیه به سگ شنیدم
برگشتم عقب یه سگ دیدم واااای خدا ترسه من همیشه سگ ها بود این سگ هم نامردی نکرد هی به من نزدیک می شد
و دهنشو باز می کرد انگار می خواد منو بخوره و با صدای بلندی پارس میکنه دیگه خودمو مرده حساب کردم
پاهام یخ شدن نمی تونم حرکت کنم
یکمی روی خودم مسلط شدم و سریع فرار کردم
- کمک کمکککککککککککک
که به یکی زدم تا بهش نگاه کردم ..........
........ادامه دارد
۹.۹k
۰۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.