پارت چهل وچهارم
#پارت چهل وچهارم
رُز:
امیر حسین صدا کردم از خواب بلندشه اخمی کردوگفت : می خوام بخوابم
لباسمو عوض کردم رفتم پایین حاجی وحاجیه خانم داشتن صبحانه می خوردن سلام کردم ونشستم
حاجی : امیر حسین کو؟!
- خوابیده گفت می خوام بخوابم
حاجی : حتما خسته است
با صدای کشیدن صندلی سرمو بلند کردم امیر علی بود نشست واروم صبح بخیر گفت جوابشو دادیم
حاجی نگاهی بهش انداخت واخمی کرد متعجب حاجی رو نگاه کردم ولی دیگه فضولی نکردم چرا حاجی اخم کرده
حاجیه : کی اومدی خونه ؟
امیر علی : گفتم که بابچه ها میرم کوه یه نیم ساعتیه اومدم
حاجی : می دونی چند بار زنگ زدیم
امیر علی : موبایلمو خونه جا گذاشتم
دیگه تو سکوت صبحانه خوردیم بعدم میز رو من جم کردم حوصله ام سر رفته بود حاجی طبق معمول داشت کتاب می خوند امیر علی هم رفته بود اتاقش رفتم بالا باید امیر حسین رو بیدار می کردم کنارش لبه ای تخت نشستم وموهاش ناز کردم چشاشو باز کرر وگفت : چیه ؟!
- بلند شو امیر حسین
امیر حسین پشت کرد بهم وکفت : خوابم میاد
دلخور بلند شدم موبایلمو برداشتم وشماره ای فاطی رو گرفتم صدای شاد وسرحالش اومد که گفت : به به عروس حاجی حال شما احوال شما
- فاطی حوصلم سررفته
رفتم وتو سالن رو مبل نشستم
فاطی : گناه داری بخدا بیا اینجا می دونی که من روم نمیشه بیام اونجا
- باشه
مانتوم رو پوشیدم ورفتم پایین بعدم رفتم بیرون از خونه حاجی که اومدم بیرون یه نفس راحت کشیدم فاطی دم در حیاطشون منتظرم بود سلام کردم وباهم رفتیم خونشون انقدر با هم سرگرم شدیم وگفتیم وخندیدیم متوجه زمان نشدیم تا وقتی موبایل فاطی زنگ خورد وجواب داد کم کم قیافه اش عوض شد وبعد گفت : باشه حتما
گوشی رو قطع کردوگفت : امیر حسین بود چه توپش پر بود
- چرا
ساعت رو نگاه کردم ظهر شده بود
- وای فاطی ظهر شده ومن هنوز اینجام
بدون خداحافظی از فاطی از خونشون اومدم بیرون وبرگشتم خونه ای حاجی نمی دونم چطور حیاط رو گذروندم پشت در ورودی خونه نفس عمیقی کشیدم ورفتم داخل امیر حسین وامیر علی وحاجی داشتن حرف می زدن رفتم تو آشپزخونه حاجیه با دیدنم گفت : کجا رفتی دخترم امیر حسین توپش پر بود
- رفتم پیش فاطی
حاجیه : کاش خبر می دادی
- اونکه خواب بود
- چون خواب بودم تا این موقع باید پیش دوستت باشی تو دیگه متاهلی سر خود نباید جایی بری باید از من بپرسی من هر جا میرم به تو میگم
امیر حسین رو نگاه کردم وگفتم: جایی نبودم که خونه ای فاطی ....
امیر حسین : هر کجا حتا خونه ای بابات اول باید به من بگی
لبمو گاز گرفتم وگفتم : باشه
امیر حسین : روز جمعه است تنها روزی که خونه ام بعد تو تا ظهر وقتت رو با فاطی می گذرونی
حاجیه : امیر حسین
امیر حسین : بله مامان
حاجیه : درست باهاش حرف بزن دخترو ترسوندی
رُز:
امیر حسین صدا کردم از خواب بلندشه اخمی کردوگفت : می خوام بخوابم
لباسمو عوض کردم رفتم پایین حاجی وحاجیه خانم داشتن صبحانه می خوردن سلام کردم ونشستم
حاجی : امیر حسین کو؟!
- خوابیده گفت می خوام بخوابم
حاجی : حتما خسته است
با صدای کشیدن صندلی سرمو بلند کردم امیر علی بود نشست واروم صبح بخیر گفت جوابشو دادیم
حاجی نگاهی بهش انداخت واخمی کرد متعجب حاجی رو نگاه کردم ولی دیگه فضولی نکردم چرا حاجی اخم کرده
حاجیه : کی اومدی خونه ؟
امیر علی : گفتم که بابچه ها میرم کوه یه نیم ساعتیه اومدم
حاجی : می دونی چند بار زنگ زدیم
امیر علی : موبایلمو خونه جا گذاشتم
دیگه تو سکوت صبحانه خوردیم بعدم میز رو من جم کردم حوصله ام سر رفته بود حاجی طبق معمول داشت کتاب می خوند امیر علی هم رفته بود اتاقش رفتم بالا باید امیر حسین رو بیدار می کردم کنارش لبه ای تخت نشستم وموهاش ناز کردم چشاشو باز کرر وگفت : چیه ؟!
- بلند شو امیر حسین
امیر حسین پشت کرد بهم وکفت : خوابم میاد
دلخور بلند شدم موبایلمو برداشتم وشماره ای فاطی رو گرفتم صدای شاد وسرحالش اومد که گفت : به به عروس حاجی حال شما احوال شما
- فاطی حوصلم سررفته
رفتم وتو سالن رو مبل نشستم
فاطی : گناه داری بخدا بیا اینجا می دونی که من روم نمیشه بیام اونجا
- باشه
مانتوم رو پوشیدم ورفتم پایین بعدم رفتم بیرون از خونه حاجی که اومدم بیرون یه نفس راحت کشیدم فاطی دم در حیاطشون منتظرم بود سلام کردم وباهم رفتیم خونشون انقدر با هم سرگرم شدیم وگفتیم وخندیدیم متوجه زمان نشدیم تا وقتی موبایل فاطی زنگ خورد وجواب داد کم کم قیافه اش عوض شد وبعد گفت : باشه حتما
گوشی رو قطع کردوگفت : امیر حسین بود چه توپش پر بود
- چرا
ساعت رو نگاه کردم ظهر شده بود
- وای فاطی ظهر شده ومن هنوز اینجام
بدون خداحافظی از فاطی از خونشون اومدم بیرون وبرگشتم خونه ای حاجی نمی دونم چطور حیاط رو گذروندم پشت در ورودی خونه نفس عمیقی کشیدم ورفتم داخل امیر حسین وامیر علی وحاجی داشتن حرف می زدن رفتم تو آشپزخونه حاجیه با دیدنم گفت : کجا رفتی دخترم امیر حسین توپش پر بود
- رفتم پیش فاطی
حاجیه : کاش خبر می دادی
- اونکه خواب بود
- چون خواب بودم تا این موقع باید پیش دوستت باشی تو دیگه متاهلی سر خود نباید جایی بری باید از من بپرسی من هر جا میرم به تو میگم
امیر حسین رو نگاه کردم وگفتم: جایی نبودم که خونه ای فاطی ....
امیر حسین : هر کجا حتا خونه ای بابات اول باید به من بگی
لبمو گاز گرفتم وگفتم : باشه
امیر حسین : روز جمعه است تنها روزی که خونه ام بعد تو تا ظهر وقتت رو با فاطی می گذرونی
حاجیه : امیر حسین
امیر حسین : بله مامان
حاجیه : درست باهاش حرف بزن دخترو ترسوندی
۱۸.۰k
۰۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.