پارت چهل وهفتم
#پارت چهل وهفتم
رُز:
سر میز شام همه ساکت بودن امیر حسین ناراحت بود وسرد با حاجی حرف می زد بلاخره حاجی تاقت نیاورد وگفت : میشه بگی بخاطر چی ناراحتی امیر حسین ؟!
امیر حسین : ناراحت نیستم
حاجی : من امروز سرکارم بهتم گفتم از روز اول شرایط به دختر مردم بگو حالا اینجوری شده که من باید به زن تو بگم چادر بزن
امیر حسین : حاجی مگه من حرفی زدم ؟!
حاجی : پس این رفتارت چیه
امیر حسین: آقا جون می دونید نازنین حجابش کامل انقدرم لازم نیست بهش بگید این کارو بکن اون کاربکن
حاجی : من حرفمو زدم اونم روز اول زنت باید حجاب داشته باشه فکر می کنی یخاطر چی با ازدواج تو ورها مخالف بودم چون پوشش مناسبی نداشت
متعجب امیر حسین رو نگاه کردم بعد امیر علی رو رها رو مگه امیر علی دوست نداشت ؟! پس چرا می گفت با ازدواج امیر حسین ورها مخالف بوده
- میشه به من توضیح بدید ؟!
امیر حسین اخماش بیشتر رفت تو هم حاجی هم رک وسریع گفت : امیر حسین چند سال رها رو می خواسته ولی رها با شرایط این خونه مخالف بود منم مخالف ازدواجشون بودم دوسالی می شد با خانواده ای خاله ای امیر حسین قطع رابطه کرده بودیم بعدم امیر حسین تو رو پسندیده وبه مادرش گفته
امیر حسین رو نگاه کردم چطور چیزبه این مهمی رو از من پوشونده بود
حاجی : تو با چادر مشکلی داری دخترم
- نه
بلند شدم ورفتم بالا بغض داشت خفه ام می کرد در رو بستم ورفتم تو اتاق خواب اشک هام از رو گونه ام سرازیر شده بود با صدای در سرمو بلند کردم امیر حسین همونجا وایساد وگفت : بخدا می خواستم بگم مامان نمی زاشت می گفت بگم دلت سیاه میشه ...نازنین
- اون شب عروسیمون گفت من باید جای تو باشم پس چرا نبود چرا منو انتخواب کردی تو که گفتی دوستم داری
امیر حسین : نازنین این حرفا چیه میگی یه جوری رفتار می کنی انگار دوست نداشتم وندارم
- داری ؟!
امیر حسین : نازنین ...تو نفسمی
امیر حسین کنار درنشست ومنم انقدر گریه کردم تا خوابم برد
رُز:
سر میز شام همه ساکت بودن امیر حسین ناراحت بود وسرد با حاجی حرف می زد بلاخره حاجی تاقت نیاورد وگفت : میشه بگی بخاطر چی ناراحتی امیر حسین ؟!
امیر حسین : ناراحت نیستم
حاجی : من امروز سرکارم بهتم گفتم از روز اول شرایط به دختر مردم بگو حالا اینجوری شده که من باید به زن تو بگم چادر بزن
امیر حسین : حاجی مگه من حرفی زدم ؟!
حاجی : پس این رفتارت چیه
امیر حسین: آقا جون می دونید نازنین حجابش کامل انقدرم لازم نیست بهش بگید این کارو بکن اون کاربکن
حاجی : من حرفمو زدم اونم روز اول زنت باید حجاب داشته باشه فکر می کنی یخاطر چی با ازدواج تو ورها مخالف بودم چون پوشش مناسبی نداشت
متعجب امیر حسین رو نگاه کردم بعد امیر علی رو رها رو مگه امیر علی دوست نداشت ؟! پس چرا می گفت با ازدواج امیر حسین ورها مخالف بوده
- میشه به من توضیح بدید ؟!
امیر حسین اخماش بیشتر رفت تو هم حاجی هم رک وسریع گفت : امیر حسین چند سال رها رو می خواسته ولی رها با شرایط این خونه مخالف بود منم مخالف ازدواجشون بودم دوسالی می شد با خانواده ای خاله ای امیر حسین قطع رابطه کرده بودیم بعدم امیر حسین تو رو پسندیده وبه مادرش گفته
امیر حسین رو نگاه کردم چطور چیزبه این مهمی رو از من پوشونده بود
حاجی : تو با چادر مشکلی داری دخترم
- نه
بلند شدم ورفتم بالا بغض داشت خفه ام می کرد در رو بستم ورفتم تو اتاق خواب اشک هام از رو گونه ام سرازیر شده بود با صدای در سرمو بلند کردم امیر حسین همونجا وایساد وگفت : بخدا می خواستم بگم مامان نمی زاشت می گفت بگم دلت سیاه میشه ...نازنین
- اون شب عروسیمون گفت من باید جای تو باشم پس چرا نبود چرا منو انتخواب کردی تو که گفتی دوستم داری
امیر حسین : نازنین این حرفا چیه میگی یه جوری رفتار می کنی انگار دوست نداشتم وندارم
- داری ؟!
امیر حسین : نازنین ...تو نفسمی
امیر حسین کنار درنشست ومنم انقدر گریه کردم تا خوابم برد
۱۸.۶k
۰۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.