پارت پنجاه ویک
#پارت پنجاه ویک
رُز:
بعد از نهار رفتم تو حیاط آفتاب قشنگی بود رو تاب نشستم وتاب می خوردم نمی دونم چطور خوابم برد
- رُز ...
چشام باز کردم امیر علی بود
- داشتی میفتادی اینجا کهجای خوابیدن نیست
- خوابم گرفت
سری تکون داد ورفت انگار داشت می رفت بیرون کسل و خوابالود رفتم داخل حاجیه الان خواب بود منم رفتم بالا ودوباره گرفتم خوابیدم
باحس اینکه کسی کنارم خوابه برگشتم امیر حسین پشت سرم خواب بود موهاش نم دار بود لبخند زدم وگونه اش رو بوسیدم لبخند کمرنگی زد وکشیدم تو بغلش
- کی اومدی
امیر حسین : یک ساعتی میشه خیلی خستم
- خستگی ات رو در کنم
خندید وگفت : اره
با دستهای کم جونم بازوهاش ماساژ می دادم خندید وگفت : عزیزم بیشتر قلقلکم میشه
منم خندیدم وگفتم : آخه جون تو دستام نیست
کشیدم تو بغلش وگفت : کافیه عزیزم تو بغلم بمون خستگیم رفع میشه
وقتی خوابید آروم ازبغلش دراومدم ورفتم پایین وااای باز قوم مغول دخترای حاجی اومده بودن وخونه رو گذاشته بودن رو سرشون مخصوصا صدای دختر کوچیکه ای انیسه وایسادم ونگاه کردم بعدم رفتم وچادر حاجیه رو پوشیدم ورفتم کنار خواهرای امیر حسین وشوهر اشون سلام کردم وبه بچه ها گفتم بیان پیشم وبازی جدیدی بهشون یاد دادم کلا خونه ساکت شد دختر کوچیکه ای انیسه مژگان خوابید نفس عمیقی کشیدم
- زلزله خوابید
برگشتم امیر علی اومد نشست انیسه با اخم نگاش کرد وگفت : زن داداشت بچه ها رو ساکت کرد اونا ساکت شدن مژگانم خوابید
امیر علی نمی دونم چی به حاجیه گفت اونم سری تکون داد مرتضی شوهر الهام که خیلی مرد خوبی هم بود گفت : درسات چی شد امیر علی
امیر علی : دارم می خونم
مبین : تا کجا می خوای بخونی خسته نمیشی ترم تابستونم می گیری
امیر علی : نه چون علاقه دارم خسته نمیشم اینجوریم بهتره درسهام زود تموم میشه
مرتضی : خوب می کنی امیر علی درست رو بخون شادی که امسال درسش افتضاح بود
شادی که بغل دست من نشسته بود گفت : بخدا درس ها سخته هر چی می خونم کم میارم اصلا تو مخم نمیره
مرتضی : درس تو چطوره عروس
- خوب بود مشکلی نداشتم
مبین : شما هم زبان می خونید ؟!
- بله
بلند شدم رفتم آشپزخونه حاجیه هم اومد
حاجیه : دخترم این مرغ ها رو سرخ کن
- چشم
مرغ ها رو سرخ می کردم دلم از گشنگی ضعف می رفت یه تیکه مرغ برداشتم وخوردم
حاجیه : نازنین
- بله مامان جون
- امیر حسین کجاست ؟!
- خوابه
حاجیه : بزار بخوابه غذاشو براش بر می داریم
سالاد درست کردم وبعدم رفتم سراغ میز که افسانه وشادی اومدن کمک بعدم همه دور میز نشستیم
رُز:
بعد از نهار رفتم تو حیاط آفتاب قشنگی بود رو تاب نشستم وتاب می خوردم نمی دونم چطور خوابم برد
- رُز ...
چشام باز کردم امیر علی بود
- داشتی میفتادی اینجا کهجای خوابیدن نیست
- خوابم گرفت
سری تکون داد ورفت انگار داشت می رفت بیرون کسل و خوابالود رفتم داخل حاجیه الان خواب بود منم رفتم بالا ودوباره گرفتم خوابیدم
باحس اینکه کسی کنارم خوابه برگشتم امیر حسین پشت سرم خواب بود موهاش نم دار بود لبخند زدم وگونه اش رو بوسیدم لبخند کمرنگی زد وکشیدم تو بغلش
- کی اومدی
امیر حسین : یک ساعتی میشه خیلی خستم
- خستگی ات رو در کنم
خندید وگفت : اره
با دستهای کم جونم بازوهاش ماساژ می دادم خندید وگفت : عزیزم بیشتر قلقلکم میشه
منم خندیدم وگفتم : آخه جون تو دستام نیست
کشیدم تو بغلش وگفت : کافیه عزیزم تو بغلم بمون خستگیم رفع میشه
وقتی خوابید آروم ازبغلش دراومدم ورفتم پایین وااای باز قوم مغول دخترای حاجی اومده بودن وخونه رو گذاشته بودن رو سرشون مخصوصا صدای دختر کوچیکه ای انیسه وایسادم ونگاه کردم بعدم رفتم وچادر حاجیه رو پوشیدم ورفتم کنار خواهرای امیر حسین وشوهر اشون سلام کردم وبه بچه ها گفتم بیان پیشم وبازی جدیدی بهشون یاد دادم کلا خونه ساکت شد دختر کوچیکه ای انیسه مژگان خوابید نفس عمیقی کشیدم
- زلزله خوابید
برگشتم امیر علی اومد نشست انیسه با اخم نگاش کرد وگفت : زن داداشت بچه ها رو ساکت کرد اونا ساکت شدن مژگانم خوابید
امیر علی نمی دونم چی به حاجیه گفت اونم سری تکون داد مرتضی شوهر الهام که خیلی مرد خوبی هم بود گفت : درسات چی شد امیر علی
امیر علی : دارم می خونم
مبین : تا کجا می خوای بخونی خسته نمیشی ترم تابستونم می گیری
امیر علی : نه چون علاقه دارم خسته نمیشم اینجوریم بهتره درسهام زود تموم میشه
مرتضی : خوب می کنی امیر علی درست رو بخون شادی که امسال درسش افتضاح بود
شادی که بغل دست من نشسته بود گفت : بخدا درس ها سخته هر چی می خونم کم میارم اصلا تو مخم نمیره
مرتضی : درس تو چطوره عروس
- خوب بود مشکلی نداشتم
مبین : شما هم زبان می خونید ؟!
- بله
بلند شدم رفتم آشپزخونه حاجیه هم اومد
حاجیه : دخترم این مرغ ها رو سرخ کن
- چشم
مرغ ها رو سرخ می کردم دلم از گشنگی ضعف می رفت یه تیکه مرغ برداشتم وخوردم
حاجیه : نازنین
- بله مامان جون
- امیر حسین کجاست ؟!
- خوابه
حاجیه : بزار بخوابه غذاشو براش بر می داریم
سالاد درست کردم وبعدم رفتم سراغ میز که افسانه وشادی اومدن کمک بعدم همه دور میز نشستیم
۹.۰k
۰۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.