پارت پنجاه وچهارم
#پارت پنجاه وچهارم
رُز:
امیر حسین رفت کنار خانمی وباهاش حرف زدن خانمه با خنده رفت وزود برگشت ونمی دونم چی گفت به امیر حسین که از جیبش چندتا تراول دراورد وداد به خانمه واومد پیش من وگفت : سلام مامان کوچلو
- چی
امیر حسین : آخ جوووون بابا شدم ....مامان شدی ....خدارو شکر خدایا خیلی چاکرتیم
متعجب امیر حسین رو نگاه کردم برگه آزمایش رو نشونم داد وگفت : ببین عزیزم
برگه رو ازش گرفتم ولبخند زدم
امیر حسین : پاشو بریم گلم باید هر چه زودتر به مامان اینا بگم مامان می گفت خانمت باردره می دونست ونمی گفت
- بریم
با هم رفتیم وشیرینی گرفتیم وبرگشتیم خونه همه هنوز بودن وبا دیدن جعبه شیرینی تو دست امیرحسین فهمیدن که اون بابا شده همه بهمون تبریک گفتن امیر حسین از خوشحالی رو پا بند نبود با لبخند نگاش می کردم مهمونها که انگار منتظر همین خبر بودن خداحافظی کردن ورفتن حتا یه دونه چاقو هم نزاشتن کثیف بمونه وخونه رو برق انداختن ورفتن
ما هم رفتیم بالا لباسمو عوض کردم ورفتم مسواک زدم امیر حسین با لبخند نگام کرد وگفت : بیا اینجا عزیزمن
با لبخند رفتم کنارش پیرهنمو زد بالا وشکمم رو بوسید وگفت : قربونش برم دارم از ذوق بال در میارم
- کاملا معلومه نیازی نیست بگی
خندید وگفت : دیدی مامان شدی وخبر دار نشدی
- خیلی بدی امیر حسین
خندید وگفت : بخدا دیگه طاقت نداشتم نمی دونی چقدر دوست داشتم مزه بابا شدن رو بچشم
پیشونیمو بوسید وگفت : راضی نیستی
- چرا عزیزم یه حس خیلی خوب دارم
امیر حسین : بخواب گل قشنگم از این به بعد باید حسابی به خودت برسی نفس من
اون شب با لبخند خوابیدیم وحسی که داشتم رو با دنیا عوض نمی کردم نمی دونستم مادر شدن انقدر شیرینه
رُز:
امیر حسین رفت کنار خانمی وباهاش حرف زدن خانمه با خنده رفت وزود برگشت ونمی دونم چی گفت به امیر حسین که از جیبش چندتا تراول دراورد وداد به خانمه واومد پیش من وگفت : سلام مامان کوچلو
- چی
امیر حسین : آخ جوووون بابا شدم ....مامان شدی ....خدارو شکر خدایا خیلی چاکرتیم
متعجب امیر حسین رو نگاه کردم برگه آزمایش رو نشونم داد وگفت : ببین عزیزم
برگه رو ازش گرفتم ولبخند زدم
امیر حسین : پاشو بریم گلم باید هر چه زودتر به مامان اینا بگم مامان می گفت خانمت باردره می دونست ونمی گفت
- بریم
با هم رفتیم وشیرینی گرفتیم وبرگشتیم خونه همه هنوز بودن وبا دیدن جعبه شیرینی تو دست امیرحسین فهمیدن که اون بابا شده همه بهمون تبریک گفتن امیر حسین از خوشحالی رو پا بند نبود با لبخند نگاش می کردم مهمونها که انگار منتظر همین خبر بودن خداحافظی کردن ورفتن حتا یه دونه چاقو هم نزاشتن کثیف بمونه وخونه رو برق انداختن ورفتن
ما هم رفتیم بالا لباسمو عوض کردم ورفتم مسواک زدم امیر حسین با لبخند نگام کرد وگفت : بیا اینجا عزیزمن
با لبخند رفتم کنارش پیرهنمو زد بالا وشکمم رو بوسید وگفت : قربونش برم دارم از ذوق بال در میارم
- کاملا معلومه نیازی نیست بگی
خندید وگفت : دیدی مامان شدی وخبر دار نشدی
- خیلی بدی امیر حسین
خندید وگفت : بخدا دیگه طاقت نداشتم نمی دونی چقدر دوست داشتم مزه بابا شدن رو بچشم
پیشونیمو بوسید وگفت : راضی نیستی
- چرا عزیزم یه حس خیلی خوب دارم
امیر حسین : بخواب گل قشنگم از این به بعد باید حسابی به خودت برسی نفس من
اون شب با لبخند خوابیدیم وحسی که داشتم رو با دنیا عوض نمی کردم نمی دونستم مادر شدن انقدر شیرینه
۱۰.۲k
۰۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.