پارت شصت وششم
#پارت شصت وششم
نازنین:
رهامم بلند شد وبا امیر علی رفتن بیرون حاجی آرمان رو ازم گرفت وقربون صدقه اش رفت بعد به حاجیه اشاره کرد اونم بلند شد ورفت دم در امیرعلی رو صدا زد وبرگشت امیر علی اومدونشست کنار حاجیه وگفت : کارم داشتید حاجی
حاجی اخمی کردوگفت : من باباتم چرا میگی حاجی کینه ای چند سال پیش تو دلته
امیر علی اخم کردوچیزی نگفت
حاجی : دیگه بعد از امیر حسین نمایندگی ها رو فروختم وپولشو تقسیم کردم بین تووارمان
امیر علی : چرا ؟
حاجی : دیگه نمی خوام این کارو بکنم ...همون نمایشگاه کافیه خودم اونجا کار می کنم
امیر علی : خواهرام چی ؟
حاجی : سهم اونا رو دادم بهشون دیگه ارثی ندارن بیشتر از اون چیزی که تصورشو می کردن بهشون بخشیدم
امیر علی : من لازم ندارم حاجی بزارید تو حساب خودتون
حاجی : نمیشه سهم توه سهم ارمان رو هم ریختم به حساب نازنین ...اینارو گفتم بدونید حاجیه
حاجیه یه صندوقچه جلوش بود بازش کرد وگفت : بیا مامان برای زنت گرفتیم می دونستم راضی نمی شید به رهام گفتیم گرفت
امیر علی اخم کرده بود هر لحظه ممکن بود باز اشکش سرازیر بشه نمی دونستم چی تو اون صندوقچه است
حاجی : حلقه ها رو بندازید دست هم
حاجیه دوتا حلقه ساده از صندوق درآورد وداد دست امیر علی اونم نگاشون می کرد
حاجی : امیر علی بابا
امیر علی نگاه حاجی کرد
حاجی : حلقه ها رو بندازید دستتون
- من حلقه دارم حاجی ...
حاجی : اون مال امیر حسینه
- من حلقه ای امیر حسین رو درنمیارم
حاجی : مگه میشه تو ال....
امیر علی : بزارید راحت باشه
حلقه ای ساده ای طلایی رو پوشید
حاجی : وسایلتو جم کن برو بالا
امیر علی : برم کجا؟!
حاجی :امیر علی
امیر علی : نمیرم
بلند شد ورفت اتاقش داشتم خفه می شدم
حاجیه : پاشو دخترم پاشو برو یکم استراحت کن
حاجی : بمون دخترم باهات حرف دارم
نگاش کردم آروم گفت : از امیر علی ناراحت نشو براش سخته عادت می کنه
چیزی نگفتم بلند شدم وآرمان رو از حاجی گرفتم ورفتم بالا آرمان روگذاشتم تو اتاقش ورفتم تو سالن نشستم صدای هق هق گریه ام تو خونه پیچیده بود
نازنین:
رهامم بلند شد وبا امیر علی رفتن بیرون حاجی آرمان رو ازم گرفت وقربون صدقه اش رفت بعد به حاجیه اشاره کرد اونم بلند شد ورفت دم در امیرعلی رو صدا زد وبرگشت امیر علی اومدونشست کنار حاجیه وگفت : کارم داشتید حاجی
حاجی اخمی کردوگفت : من باباتم چرا میگی حاجی کینه ای چند سال پیش تو دلته
امیر علی اخم کردوچیزی نگفت
حاجی : دیگه بعد از امیر حسین نمایندگی ها رو فروختم وپولشو تقسیم کردم بین تووارمان
امیر علی : چرا ؟
حاجی : دیگه نمی خوام این کارو بکنم ...همون نمایشگاه کافیه خودم اونجا کار می کنم
امیر علی : خواهرام چی ؟
حاجی : سهم اونا رو دادم بهشون دیگه ارثی ندارن بیشتر از اون چیزی که تصورشو می کردن بهشون بخشیدم
امیر علی : من لازم ندارم حاجی بزارید تو حساب خودتون
حاجی : نمیشه سهم توه سهم ارمان رو هم ریختم به حساب نازنین ...اینارو گفتم بدونید حاجیه
حاجیه یه صندوقچه جلوش بود بازش کرد وگفت : بیا مامان برای زنت گرفتیم می دونستم راضی نمی شید به رهام گفتیم گرفت
امیر علی اخم کرده بود هر لحظه ممکن بود باز اشکش سرازیر بشه نمی دونستم چی تو اون صندوقچه است
حاجی : حلقه ها رو بندازید دست هم
حاجیه دوتا حلقه ساده از صندوق درآورد وداد دست امیر علی اونم نگاشون می کرد
حاجی : امیر علی بابا
امیر علی نگاه حاجی کرد
حاجی : حلقه ها رو بندازید دستتون
- من حلقه دارم حاجی ...
حاجی : اون مال امیر حسینه
- من حلقه ای امیر حسین رو درنمیارم
حاجی : مگه میشه تو ال....
امیر علی : بزارید راحت باشه
حلقه ای ساده ای طلایی رو پوشید
حاجی : وسایلتو جم کن برو بالا
امیر علی : برم کجا؟!
حاجی :امیر علی
امیر علی : نمیرم
بلند شد ورفت اتاقش داشتم خفه می شدم
حاجیه : پاشو دخترم پاشو برو یکم استراحت کن
حاجی : بمون دخترم باهات حرف دارم
نگاش کردم آروم گفت : از امیر علی ناراحت نشو براش سخته عادت می کنه
چیزی نگفتم بلند شدم وآرمان رو از حاجی گرفتم ورفتم بالا آرمان روگذاشتم تو اتاقش ورفتم تو سالن نشستم صدای هق هق گریه ام تو خونه پیچیده بود
۲۷.۵k
۱۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.