پارت هفتادوسوم
#پارت هفتادوسوم
امیر علی :
تازه از دانشگاه اومده بودم بیرون گوشیم زنگ خورد نگاه کردم نوشته بود حاج بابا
- الو حاجی
بابا : چند بار بگم بگو بابا
- کارم داشتید
بابا: بیا اینجا یه دختر به اسم هستی اینجاست
- باشه
هستی آخرش رفت به حاجی گفت یه ربع بعد رسیدم نمایشگاه مبلمان بابا از کارکنان سوال کردم بابام کجاست اشاره کردن بالاست از پله ها رفتم بالا از دور دیدم هستی داره برای بابا حرف می زنه
- سلام
بابا نگاهی بهم انداخت وجوابم رو نداد روبه روی هستی نشستم چی گفته که بابا انقدردلخور بود
حاجی : این دختر چی میگه امیر علی نمی دونستم انقدرنامردی
- بابا...
بابا نگام کرد وگفت : الان خیلی بهت برخورده ؟!گفتم نامردی
- چیکار کردم که نامردم
حاجی : اسغفرالا منم بگم چه نامردی کردی
- آخه چیکار کردم ؟!
هستی : چیکار نکردی بگو دخترانه هام رو ازم گرفتی بگو ...
متحیر هستی رو نگاه کردم وگفتم : چرا دروغ میگی هستی من که دستمم بهت نخورده مگه قانون نیست که این حرفا رو می زنی
حاجی : قانون چیه امیر علی اون دیگه الان ناموسته
خندم گرفت بلند شدم وگفتم : هستی بگو دروغه دنبال آدم زنده حرف در میاری پاشو پاشو بریم دکتر ببینم چی میگی
بابا : یه کاری کردی روش بمون
هستی چنان گریه می کرد یه لحظه به خودم شک کردم بعد متوجه شدم هستی واسه اینکه منو از دست نده این نقشه رو کشیده
- هستی گفتم بزار فکر کنم تصمیم می گیرم چیکار کنم
هستی : که منو بزاری کنار
حاجی : من همون روزی که امیر علی حرفتو زد گفتم می تونه به خواستش برسه یه بار دلشو شکستم یه بار دیگه این کارو نمی کنم
هستی : چه دل شکستنی
بابا: امیر علی یکی رو دوست داشت راضی نشدیم که بریم واسه اش خواستگاری سنش کم بود داداشش می خواست ازدواج کنه دیگه اونم حرفی نزد
هستی : پس شما می خواید من عروستون بشم حاجی
به هستی نگاه کردم با چادر بود اونکه به چادراعتقاد نداشت دختر خوبی بود دوستم داشت دوستش داشتم ولی از چیزی که نبود بدم میومد تظاهر کنه
حاجی : من راضی ام فقط مادرش راضی نیست
یعنی چی بابا می خواست چیکار کنه
هستی : رو قولتون بمونید حاجی بخدا قسم امیر علی رو از دست دادم خودمو می کشم
حاجی : فردا شب منتظرمون باش میایم خواستگاری
- حاجی
بابا : خوش اومدی دخترم
هستی خداحافظی کردورفت مات ومتحیر بابا رو نگاه می کردم
بابا : چیه بابا اینجوری نگام می کنی مگه نگفتی بهش قول دادی اونم سه سال منتظره
- حاجی به اونی که تو اون خونه است فکر کردی
حاجی : فکر کردم باهاشم حرف زدم گفت برام مهم نیست زندگی امیر علی خودشه فردا شب آماده باش برای خواستگاری
- حاجی
بابا : بگو
- حاجی هستی رو می خوای بزاری بیاد تو اون خونه
حاجی : اره مشکل داری
امیر علی :
تازه از دانشگاه اومده بودم بیرون گوشیم زنگ خورد نگاه کردم نوشته بود حاج بابا
- الو حاجی
بابا : چند بار بگم بگو بابا
- کارم داشتید
بابا: بیا اینجا یه دختر به اسم هستی اینجاست
- باشه
هستی آخرش رفت به حاجی گفت یه ربع بعد رسیدم نمایشگاه مبلمان بابا از کارکنان سوال کردم بابام کجاست اشاره کردن بالاست از پله ها رفتم بالا از دور دیدم هستی داره برای بابا حرف می زنه
- سلام
بابا نگاهی بهم انداخت وجوابم رو نداد روبه روی هستی نشستم چی گفته که بابا انقدردلخور بود
حاجی : این دختر چی میگه امیر علی نمی دونستم انقدرنامردی
- بابا...
بابا نگام کرد وگفت : الان خیلی بهت برخورده ؟!گفتم نامردی
- چیکار کردم که نامردم
حاجی : اسغفرالا منم بگم چه نامردی کردی
- آخه چیکار کردم ؟!
هستی : چیکار نکردی بگو دخترانه هام رو ازم گرفتی بگو ...
متحیر هستی رو نگاه کردم وگفتم : چرا دروغ میگی هستی من که دستمم بهت نخورده مگه قانون نیست که این حرفا رو می زنی
حاجی : قانون چیه امیر علی اون دیگه الان ناموسته
خندم گرفت بلند شدم وگفتم : هستی بگو دروغه دنبال آدم زنده حرف در میاری پاشو پاشو بریم دکتر ببینم چی میگی
بابا : یه کاری کردی روش بمون
هستی چنان گریه می کرد یه لحظه به خودم شک کردم بعد متوجه شدم هستی واسه اینکه منو از دست نده این نقشه رو کشیده
- هستی گفتم بزار فکر کنم تصمیم می گیرم چیکار کنم
هستی : که منو بزاری کنار
حاجی : من همون روزی که امیر علی حرفتو زد گفتم می تونه به خواستش برسه یه بار دلشو شکستم یه بار دیگه این کارو نمی کنم
هستی : چه دل شکستنی
بابا: امیر علی یکی رو دوست داشت راضی نشدیم که بریم واسه اش خواستگاری سنش کم بود داداشش می خواست ازدواج کنه دیگه اونم حرفی نزد
هستی : پس شما می خواید من عروستون بشم حاجی
به هستی نگاه کردم با چادر بود اونکه به چادراعتقاد نداشت دختر خوبی بود دوستم داشت دوستش داشتم ولی از چیزی که نبود بدم میومد تظاهر کنه
حاجی : من راضی ام فقط مادرش راضی نیست
یعنی چی بابا می خواست چیکار کنه
هستی : رو قولتون بمونید حاجی بخدا قسم امیر علی رو از دست دادم خودمو می کشم
حاجی : فردا شب منتظرمون باش میایم خواستگاری
- حاجی
بابا : خوش اومدی دخترم
هستی خداحافظی کردورفت مات ومتحیر بابا رو نگاه می کردم
بابا : چیه بابا اینجوری نگام می کنی مگه نگفتی بهش قول دادی اونم سه سال منتظره
- حاجی به اونی که تو اون خونه است فکر کردی
حاجی : فکر کردم باهاشم حرف زدم گفت برام مهم نیست زندگی امیر علی خودشه فردا شب آماده باش برای خواستگاری
- حاجی
بابا : بگو
- حاجی هستی رو می خوای بزاری بیاد تو اون خونه
حاجی : اره مشکل داری
۳۱.۱k
۱۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.