پارت هشتاد
#پارت هشتاد
امیر علی :
-به خودت وابسته اش کن ...نکنه جدی جدی می خوای فقط اسمت روش باشه وبری اون دختره رو بگیری ...ببین نازنین اولش مخالف ازدواج با امیر حسین بود ولی امیر حسین خودش اونو کشوند طرف خودش نکن این کارو مامان فاصله نگیر اولش سخته
- کافیه دیگه مامان
مامان: تو می خوای بسپاری دست زمان اون موقع نازنین وقت می کنه یه زره آهنی تنش می کنه تو رو از خودش دور می کنه تو هم میری اون دختر رو میاری تو این خونه
- اینجوری نیست ...مامان بخدا چهار روزم نشده چرا انقدر تحت فشارم می زارید شما بابا رُز هستی ...سختمه بخدا یه مدت اصلا نمی تونم درس بخونم از بس ذهنم مشغوله
مامان : هر کاری خودت کردی
بلند شد وارمان رو بغل کرد ورفت اینم منطق مادرم بود
میز رو جم کردم وظرف ها رو بردم آشپزخونه داشتم ظرف ها رو می شستم ولی فکرم جای دیگه بود
- بده من می شورم
برگشتم نگاش کردم
- تموم شد
رُز: رهام منتظرته
دستکشها رو در اوردم ودستهام رو شستم آب رو بستم واز آشپزخونه اومدم بیرون رهام نشسته بود تو سالن رفتم ورو به روش نشستم لبخند زدوگفت : شنیدم می خوای زن بگیری چه بی خبر
- چرت نگو رهام
رهام : تو هستی رو دوست داشتی نمی خوای که بگی نه
- میشه درموردش حرف نزنیم
رهام : اره چون حرف منم یه چیز دیگه است
- چی ؟
رهام : رها
- خوب بلاخره تصمیمت رو گرفتی آقای سخت گیر
رهام : آره بلاخره قلبم راضی شد
- خدا رو شکر به عشقت می رسی
رهام : تا وقتی از علاقه اش مطمئن نمی شدم این کارو نمی کردم
- پس مبارکه
رُز اومد چای گذاشت جلومون اخم کرده بود بعدم رفت
رهام : نازنین اومده باهام حرف زده گفت راضی ات کنم بری خواستگاری هستی
- شما چه گیری دادین به این موضوع حتا تو رهام
رهام : تو ونازنین برام فرقی ندارید میل خودته منم بهش گفتم تو کارامیر علی دخالت نمی کنم خودش تصمیم درست رو می گیره ...حالا تصمیمت
- می سپارم به زمان .
رهام : کار خوبی می کنی ناراحت نشو یکم از هستی خوشم نمیاد چون تو رو فقط برای خودش می خواد اگه ازدواج کردید زندگیت میشه پر مشکل ...من برم علی خیلی خستم برم یکم بخوابم
- منتظر یه شیرینی خوبم
خندید وگفت : انشالا
رهام خداحافظی کردورفت بی حوصله بلند شدم نگاهم به سالن افتاد یکم خاک گرفته بود با یکم گردگیری شاید فکرم آروم می شد
امیر علی :
-به خودت وابسته اش کن ...نکنه جدی جدی می خوای فقط اسمت روش باشه وبری اون دختره رو بگیری ...ببین نازنین اولش مخالف ازدواج با امیر حسین بود ولی امیر حسین خودش اونو کشوند طرف خودش نکن این کارو مامان فاصله نگیر اولش سخته
- کافیه دیگه مامان
مامان: تو می خوای بسپاری دست زمان اون موقع نازنین وقت می کنه یه زره آهنی تنش می کنه تو رو از خودش دور می کنه تو هم میری اون دختر رو میاری تو این خونه
- اینجوری نیست ...مامان بخدا چهار روزم نشده چرا انقدر تحت فشارم می زارید شما بابا رُز هستی ...سختمه بخدا یه مدت اصلا نمی تونم درس بخونم از بس ذهنم مشغوله
مامان : هر کاری خودت کردی
بلند شد وارمان رو بغل کرد ورفت اینم منطق مادرم بود
میز رو جم کردم وظرف ها رو بردم آشپزخونه داشتم ظرف ها رو می شستم ولی فکرم جای دیگه بود
- بده من می شورم
برگشتم نگاش کردم
- تموم شد
رُز: رهام منتظرته
دستکشها رو در اوردم ودستهام رو شستم آب رو بستم واز آشپزخونه اومدم بیرون رهام نشسته بود تو سالن رفتم ورو به روش نشستم لبخند زدوگفت : شنیدم می خوای زن بگیری چه بی خبر
- چرت نگو رهام
رهام : تو هستی رو دوست داشتی نمی خوای که بگی نه
- میشه درموردش حرف نزنیم
رهام : اره چون حرف منم یه چیز دیگه است
- چی ؟
رهام : رها
- خوب بلاخره تصمیمت رو گرفتی آقای سخت گیر
رهام : آره بلاخره قلبم راضی شد
- خدا رو شکر به عشقت می رسی
رهام : تا وقتی از علاقه اش مطمئن نمی شدم این کارو نمی کردم
- پس مبارکه
رُز اومد چای گذاشت جلومون اخم کرده بود بعدم رفت
رهام : نازنین اومده باهام حرف زده گفت راضی ات کنم بری خواستگاری هستی
- شما چه گیری دادین به این موضوع حتا تو رهام
رهام : تو ونازنین برام فرقی ندارید میل خودته منم بهش گفتم تو کارامیر علی دخالت نمی کنم خودش تصمیم درست رو می گیره ...حالا تصمیمت
- می سپارم به زمان .
رهام : کار خوبی می کنی ناراحت نشو یکم از هستی خوشم نمیاد چون تو رو فقط برای خودش می خواد اگه ازدواج کردید زندگیت میشه پر مشکل ...من برم علی خیلی خستم برم یکم بخوابم
- منتظر یه شیرینی خوبم
خندید وگفت : انشالا
رهام خداحافظی کردورفت بی حوصله بلند شدم نگاهم به سالن افتاد یکم خاک گرفته بود با یکم گردگیری شاید فکرم آروم می شد
۱۵.۸k
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.