پارت....
#پارت....
نازنین :
اخی امیر علی نمی تونست قشنگ غذا بخوره دستش بدجوری سوخته بود
حاجیه : شامتو بخور دخترم
- می خورم
نگاهم به امیر علی بود اصلا انگار تو این دنیا نبود حاجی ناراحت بود واونم میلی به خوردن غدا نشون نمی داد
افسانه وشوهرش ودختراشم بودن اونا هم تو سکوت شام خوردن امیر علی تشکر کرد وگفت : شرمنده درسام زیاده یکم به درسام برسم شبتون بخیر
رفت بالا ماهم شام خوردیم با کمک افسانه میز رو جم کردم وظرف ها رو شستم تو سالن نشستیم ومن همش تو فکر کار احمقانه ام بودم که چطور دست امیر علی رو سوزوندم
افسانه وشوهرش قصد رفتن کردن منم ظرف های رو میز ها رو جم می کردم حاجی گفت : بشین دخترم .نشستم ونگاش کردم سری تکون داد وگفت : این مدت خیلی به تو وامیر علی سخت گرفتم امیدوارم حلالم کنید راستش ...امروز اون دختره اومد همون که امیر علی می خواستش گفت ....گفت که هر چی درمورد امیر علی گفته دروغه فقط چون دوسش داشته این کارو کرده ...نازنین می خوام قبل از اینکه اون عروس این خونه بشه تو امیر علی رو به خودت وابستته کنی می دونم سخته برات وخواسته ای زیادیه ولی این دختری که من دیدم نیومده خیلی چیزها رو بهم ریخته
- هیشکی نمی تونه بیاد جای امیر حسین حاجی ...اونم می خواد عروستون بشه بسم الله همینکه اسم امیر علی رو منوپسرمه کافیه بزارید اون به آرزوش برسه اون این حق رو داره من نمی تون م خواسته هاش رو ازش بگیرم
حاجی : اشتباه نکن دخترم فعلا امیر علی منصرف شده واین قضیه فعلا منتفی
- برام مهم نیست .با اجازتون
بلند شدم وظرف های پذیرای رو برداشتم وبردم آشپزخونه وشستم بعدشم رفتم بالا باید یه سر به آرمان می زدم رفتم اتاقش دیدم نیست سرشام خوابیده بود رفتم اتاق خودم اونجا هم نبود نکنه رفته اتاق امیر علی دودل رفتم واروم در زدم در باز شد
امیر علی : اومدی دنبال آرمان
- آره
نگاهی به دستش انداختم ورفتم طرف تخت آرمان رو تختش خوابیده بود آرمان رو بغل کردم دیدم خیسه لبمو گاز گرفتم وگفتم : وای تختت خیس شد
امیر علی : اشکال نداره
میام تخت رو جم می کنم
از اتاقش اومدم بیرون وآرمان رو بردم اتاقش لباسشو عوض کردم وگذاشتمش تو تختش باید می رفتم اتاق امیر علی وخرابکاری آرمان رو درست می کردم
در اتاقش رو باز کردم وسرک انداختم پشت میز نشسته بود وداشت کتابی رو می خوند چیزی که من دوسال وخورده ای بود فراموش کرده بودم
رو تختی رو برداشتم ولی تشکم خیس شده بود
- گفتم مهم نیست
نگاهم به کتابش افتاد
امیر علی : می خوای ثبت نامت کنم درست روبخونی
نگاش کردم وگفتم : پس آرمان چی ؟!
امیر علی : مامان که هست
- واقعا
امیر علی : اگه بخوای کاراتو درست می کنم
با ذوق گفتم از خدامه
خیلی خوشحال بودم ونمی دونم چطور خوابیدم دوباره درس خوندن آرزوم
نازنین :
اخی امیر علی نمی تونست قشنگ غذا بخوره دستش بدجوری سوخته بود
حاجیه : شامتو بخور دخترم
- می خورم
نگاهم به امیر علی بود اصلا انگار تو این دنیا نبود حاجی ناراحت بود واونم میلی به خوردن غدا نشون نمی داد
افسانه وشوهرش ودختراشم بودن اونا هم تو سکوت شام خوردن امیر علی تشکر کرد وگفت : شرمنده درسام زیاده یکم به درسام برسم شبتون بخیر
رفت بالا ماهم شام خوردیم با کمک افسانه میز رو جم کردم وظرف ها رو شستم تو سالن نشستیم ومن همش تو فکر کار احمقانه ام بودم که چطور دست امیر علی رو سوزوندم
افسانه وشوهرش قصد رفتن کردن منم ظرف های رو میز ها رو جم می کردم حاجی گفت : بشین دخترم .نشستم ونگاش کردم سری تکون داد وگفت : این مدت خیلی به تو وامیر علی سخت گرفتم امیدوارم حلالم کنید راستش ...امروز اون دختره اومد همون که امیر علی می خواستش گفت ....گفت که هر چی درمورد امیر علی گفته دروغه فقط چون دوسش داشته این کارو کرده ...نازنین می خوام قبل از اینکه اون عروس این خونه بشه تو امیر علی رو به خودت وابستته کنی می دونم سخته برات وخواسته ای زیادیه ولی این دختری که من دیدم نیومده خیلی چیزها رو بهم ریخته
- هیشکی نمی تونه بیاد جای امیر حسین حاجی ...اونم می خواد عروستون بشه بسم الله همینکه اسم امیر علی رو منوپسرمه کافیه بزارید اون به آرزوش برسه اون این حق رو داره من نمی تون م خواسته هاش رو ازش بگیرم
حاجی : اشتباه نکن دخترم فعلا امیر علی منصرف شده واین قضیه فعلا منتفی
- برام مهم نیست .با اجازتون
بلند شدم وظرف های پذیرای رو برداشتم وبردم آشپزخونه وشستم بعدشم رفتم بالا باید یه سر به آرمان می زدم رفتم اتاقش دیدم نیست سرشام خوابیده بود رفتم اتاق خودم اونجا هم نبود نکنه رفته اتاق امیر علی دودل رفتم واروم در زدم در باز شد
امیر علی : اومدی دنبال آرمان
- آره
نگاهی به دستش انداختم ورفتم طرف تخت آرمان رو تختش خوابیده بود آرمان رو بغل کردم دیدم خیسه لبمو گاز گرفتم وگفتم : وای تختت خیس شد
امیر علی : اشکال نداره
میام تخت رو جم می کنم
از اتاقش اومدم بیرون وآرمان رو بردم اتاقش لباسشو عوض کردم وگذاشتمش تو تختش باید می رفتم اتاق امیر علی وخرابکاری آرمان رو درست می کردم
در اتاقش رو باز کردم وسرک انداختم پشت میز نشسته بود وداشت کتابی رو می خوند چیزی که من دوسال وخورده ای بود فراموش کرده بودم
رو تختی رو برداشتم ولی تشکم خیس شده بود
- گفتم مهم نیست
نگاهم به کتابش افتاد
امیر علی : می خوای ثبت نامت کنم درست روبخونی
نگاش کردم وگفتم : پس آرمان چی ؟!
امیر علی : مامان که هست
- واقعا
امیر علی : اگه بخوای کاراتو درست می کنم
با ذوق گفتم از خدامه
خیلی خوشحال بودم ونمی دونم چطور خوابیدم دوباره درس خوندن آرزوم
۱۸.۵k
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.