پارت هشتاد ششم
#پارت هشتاد ششم
نازنین:
بیدار که شدم ساعت رو نگاه کردم ده صبح بود وای چقدر خوابیدم از تخت دراومدم وزود لباس پوشیدم موهام رو سر سری شونه زدم وبا یه کش بستم ورفتم سراغ آرمان ولی نبود هر روز این موقع صبحانه اشم می خورد رفتم پایین خیلی شلوغ بود متعجب وایسادم شادی با لبخند اومد استقبالم وگفت : سلام زن دایی
- سلام چه خبره ؟!
شادی : تولد دایی مگه نمی دونستی
- نه ولی چرا صبح تولد می گیرین ؟!
شادی : قراره واسه نهار بریم رستوران به دعوت آقا جون
متعجب رفتم جلو وسلام کردم انیسه هم بود طبق معمول با دیدنم مزه پروند وگفت : اِ زن داداش مارو باش دنیا رو آب برده شما رو خواب نمی خوای به شوهرت تبریک بگی .
دلم می خواست کیک تولد رو بردارم بکوبم تو صورتش
حاجیه : بیا اینجا دخترم بیا اینجا بشین .
- خوبه
عمرا اگه می رفتم کنار امیرعلی می نشستم
انیسه پوزخندی زد وگفت : خوب حق داره هنوز غریبی می کنه
امیر علی بلند شد وگفت : ممنون واسه سوپرایزتون میرم یه دوش می گیرم
همه ساکت شدن حاجیه اخمی کرد امیر علی رفت بالا
حاجیه : اگه حرف نزنی نمیگن زبون نداری همه می دونن سه متر زبون داری
انیسه : وااا مگه چی گفتم
بی خیال رفت نشست کنار شوهرش چندش رفتم آشپزخونه ویه لقمه نون عسل خوردم ویه چای ریختم
- دخترم
سرمو بلند کردم
- جونم مامان جون
حاجیه : برو امیر علی رو بیار هنوز شمع تولدشم روشن نکردن
- چرا مگه قهر کرده ؟!
حاجیه : برو دیگه بخاطر من از حرف انیسه دلخور شده ایشالا لال بشه .میری دخترم ؟
دلم نیومد چیزی تو روش بگم حاجیه هم از چه کسی می خواست بره امیر علی رو بیاره منی که ازش فرارمی کردم
نازنین:
بیدار که شدم ساعت رو نگاه کردم ده صبح بود وای چقدر خوابیدم از تخت دراومدم وزود لباس پوشیدم موهام رو سر سری شونه زدم وبا یه کش بستم ورفتم سراغ آرمان ولی نبود هر روز این موقع صبحانه اشم می خورد رفتم پایین خیلی شلوغ بود متعجب وایسادم شادی با لبخند اومد استقبالم وگفت : سلام زن دایی
- سلام چه خبره ؟!
شادی : تولد دایی مگه نمی دونستی
- نه ولی چرا صبح تولد می گیرین ؟!
شادی : قراره واسه نهار بریم رستوران به دعوت آقا جون
متعجب رفتم جلو وسلام کردم انیسه هم بود طبق معمول با دیدنم مزه پروند وگفت : اِ زن داداش مارو باش دنیا رو آب برده شما رو خواب نمی خوای به شوهرت تبریک بگی .
دلم می خواست کیک تولد رو بردارم بکوبم تو صورتش
حاجیه : بیا اینجا دخترم بیا اینجا بشین .
- خوبه
عمرا اگه می رفتم کنار امیرعلی می نشستم
انیسه پوزخندی زد وگفت : خوب حق داره هنوز غریبی می کنه
امیر علی بلند شد وگفت : ممنون واسه سوپرایزتون میرم یه دوش می گیرم
همه ساکت شدن حاجیه اخمی کرد امیر علی رفت بالا
حاجیه : اگه حرف نزنی نمیگن زبون نداری همه می دونن سه متر زبون داری
انیسه : وااا مگه چی گفتم
بی خیال رفت نشست کنار شوهرش چندش رفتم آشپزخونه ویه لقمه نون عسل خوردم ویه چای ریختم
- دخترم
سرمو بلند کردم
- جونم مامان جون
حاجیه : برو امیر علی رو بیار هنوز شمع تولدشم روشن نکردن
- چرا مگه قهر کرده ؟!
حاجیه : برو دیگه بخاطر من از حرف انیسه دلخور شده ایشالا لال بشه .میری دخترم ؟
دلم نیومد چیزی تو روش بگم حاجیه هم از چه کسی می خواست بره امیر علی رو بیاره منی که ازش فرارمی کردم
۱۰.۹k
۱۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.