پارت نوددو
#پارت نوددو
نازنین :
موهای بلندم رو نرم کننده زدم وشونه می زدم اصلا تو این دنیا نبودم به امروز فکر می کردم وهر بار یاد امیر علی میفتادم چطور ناراحتش کردم دلم می گرفت خسته بودم وخوابم میومد رفتم رو تخت وبه ثانیه نکشیده خواب رفتم
چشای ناراحت امیر حسین دلمو به دردمی آورد هر چی صداش می زدم باهام حرف بزنه سکوت کرده بود گریه ام گرفته بود نگاهی بهم انداخت که دلم زیر رو شدبلند شد از اتاق رفت
با تکون شونم باگریه از خواب بیدار شدم امیر علی متعجب وایساده بود ونگام می کرد
امیر علی : خوبی
رفت وبرام یه لیوان آب اورد خنکی آب دلمو آروم کرد به آرومی گریه می کردم
امیر علی : خواب دیدی
باناهی بهش گفتم : خواب امیر حسین رو دیدم خیلی ناراحت بود
سری تکون داد وگفت : مگه عصر نرفته بودی سر خاکش
- چرا
امیر علی : پس چراناراحت باشه دیگه تو که کاری نکردی ناراحت بشه
- تو رو که ناراحت کردم
امیر علی : مهم نیست
رفت واروم دررو بست شاید امیر علی سرمزار امیر حسین بهش گفته من ناراحتش کردم اونم اومده به خوابم
هر کاری کردم خوابم نبرد بلندشدم رفتم آشپزخونه دیدم امیر علی وایساده داره چای درست می کنه
- میشه به منم یکی بدی
برگشت نگام کرد نگاهم به دستش افتاد انگشتر دستش بود
- ببخشی امروز تولدت رو خراب کردم
چیزی نگفت تو یه لیوان چای ریخت وگذاشت نزدیک دستم ورفت پس تصمیمش جدی بودمنم دیگه سراغش نمی رفتم ...مگه سراغش رفتم واااادیونه شدم هان
نازنین :
موهای بلندم رو نرم کننده زدم وشونه می زدم اصلا تو این دنیا نبودم به امروز فکر می کردم وهر بار یاد امیر علی میفتادم چطور ناراحتش کردم دلم می گرفت خسته بودم وخوابم میومد رفتم رو تخت وبه ثانیه نکشیده خواب رفتم
چشای ناراحت امیر حسین دلمو به دردمی آورد هر چی صداش می زدم باهام حرف بزنه سکوت کرده بود گریه ام گرفته بود نگاهی بهم انداخت که دلم زیر رو شدبلند شد از اتاق رفت
با تکون شونم باگریه از خواب بیدار شدم امیر علی متعجب وایساده بود ونگام می کرد
امیر علی : خوبی
رفت وبرام یه لیوان آب اورد خنکی آب دلمو آروم کرد به آرومی گریه می کردم
امیر علی : خواب دیدی
باناهی بهش گفتم : خواب امیر حسین رو دیدم خیلی ناراحت بود
سری تکون داد وگفت : مگه عصر نرفته بودی سر خاکش
- چرا
امیر علی : پس چراناراحت باشه دیگه تو که کاری نکردی ناراحت بشه
- تو رو که ناراحت کردم
امیر علی : مهم نیست
رفت واروم دررو بست شاید امیر علی سرمزار امیر حسین بهش گفته من ناراحتش کردم اونم اومده به خوابم
هر کاری کردم خوابم نبرد بلندشدم رفتم آشپزخونه دیدم امیر علی وایساده داره چای درست می کنه
- میشه به منم یکی بدی
برگشت نگام کرد نگاهم به دستش افتاد انگشتر دستش بود
- ببخشی امروز تولدت رو خراب کردم
چیزی نگفت تو یه لیوان چای ریخت وگذاشت نزدیک دستم ورفت پس تصمیمش جدی بودمنم دیگه سراغش نمی رفتم ...مگه سراغش رفتم واااادیونه شدم هان
۲۲.۸k
۱۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.