مرا باور کن
مرا باور کن
پارت 45
ریاء
خیلی از عمارت دور شده بودم
دقیقا نمی دونم کجام فقط اینو میدونم که من در یه جنگلی گم شدم این جنگل خیلی بزرگه و قشنگه آخه همه ی درخت هاش سر سبزن خوب........ حالا چطوری برگردم عمارت 😑 .....
چند بار دور زدم جنگلو ولی احساس میکنم به همون جا برمی گردم......... دستمو تو جیب شلوارم گذاشتن تا موبایلمو پیدا کنم ولی..... هیچ اثری از موبایلم نبود فقط یه شکلات
واای پس موبایلم کوووو؟
یعنی واقعا گم شدم.........
از اونوره جنگل میرفتم دوباره برمی گشتم همون جا یک تکه شکلات چسبوندم به یک درخت و دوباره........ دور زدم و با امید اینکه یه راه پیدا کنم که دوباره برگشتم پیش این درخت
خوب........ الان کجا برم من هر دوری که میزدم یه جای غلطی می رفتم حالا تصمیم گرفتم از سمت چپ برم مبادا از این جنگل برم بیرون..............
آنقدر راه رفته بودم که می خوام قطع نخاع بشم پاهام هم درد میکنن......... که........ یه نوری دیدم گفتم صد دردصد این
راه برگشتنه که...... همه ی بادم خوابید ولی...... یه جای دیگه ایی رسیده بودم...... انگار فقط یه نقطه ایی از این جنگل دشت بودم خوب.. به دشت نگاه کردم جاش عالیه ولی.. کسی اینجا هست که....... صدای شهیه ی اسبی شنیدم برگشتم عقب..... که یه اسب سفیدی دیدم...... از دور می دوید.....
تا اینکه به من رسید...... یه نگاه به من کرد....... 😑
من کلا از حیوون های چهارپاه متنفرم خواستم فرار کنم که خود اسب راهشو کشید و رفت تو جنگل منم گفتم اگه دنبالش
برم یه آدمی یا بنی بشری پیدا می کنم ولی..... اینجا میلنگه چرا اسب یواش راه میره نکنه خودش می خواد دنبالش بیام
محکم با دستم زدم به سرم ریاااااا مغزت کجا رفت هاا مگه حیوون هم می فهمه؟ 😐
دنباله اسب رفتم
خیلی رفته بودیم که از دور یه کلبه ی کوچکی دیدم
تا اینکه به کلبه رسیدم اسبم نامردی نکرد منو ول کرد و رفت
وااا این دیگه چه حیوونیه؟
به کلبه نگاه کردم یه کلبه ی چوپی بود به سمت درش رفتم
اول یواش درو زدم ولی کسی جواب نداد چند بار زدم ولی کسی هم جواب نداد تصمیم گرفتم بدون اجازه وارد بشم
درو باز کردم و و با چیزی که دیدم........ هنگ کردمممم
......... ادامه دارد........
پارت 45
ریاء
خیلی از عمارت دور شده بودم
دقیقا نمی دونم کجام فقط اینو میدونم که من در یه جنگلی گم شدم این جنگل خیلی بزرگه و قشنگه آخه همه ی درخت هاش سر سبزن خوب........ حالا چطوری برگردم عمارت 😑 .....
چند بار دور زدم جنگلو ولی احساس میکنم به همون جا برمی گردم......... دستمو تو جیب شلوارم گذاشتن تا موبایلمو پیدا کنم ولی..... هیچ اثری از موبایلم نبود فقط یه شکلات
واای پس موبایلم کوووو؟
یعنی واقعا گم شدم.........
از اونوره جنگل میرفتم دوباره برمی گشتم همون جا یک تکه شکلات چسبوندم به یک درخت و دوباره........ دور زدم و با امید اینکه یه راه پیدا کنم که دوباره برگشتم پیش این درخت
خوب........ الان کجا برم من هر دوری که میزدم یه جای غلطی می رفتم حالا تصمیم گرفتم از سمت چپ برم مبادا از این جنگل برم بیرون..............
آنقدر راه رفته بودم که می خوام قطع نخاع بشم پاهام هم درد میکنن......... که........ یه نوری دیدم گفتم صد دردصد این
راه برگشتنه که...... همه ی بادم خوابید ولی...... یه جای دیگه ایی رسیده بودم...... انگار فقط یه نقطه ایی از این جنگل دشت بودم خوب.. به دشت نگاه کردم جاش عالیه ولی.. کسی اینجا هست که....... صدای شهیه ی اسبی شنیدم برگشتم عقب..... که یه اسب سفیدی دیدم...... از دور می دوید.....
تا اینکه به من رسید...... یه نگاه به من کرد....... 😑
من کلا از حیوون های چهارپاه متنفرم خواستم فرار کنم که خود اسب راهشو کشید و رفت تو جنگل منم گفتم اگه دنبالش
برم یه آدمی یا بنی بشری پیدا می کنم ولی..... اینجا میلنگه چرا اسب یواش راه میره نکنه خودش می خواد دنبالش بیام
محکم با دستم زدم به سرم ریاااااا مغزت کجا رفت هاا مگه حیوون هم می فهمه؟ 😐
دنباله اسب رفتم
خیلی رفته بودیم که از دور یه کلبه ی کوچکی دیدم
تا اینکه به کلبه رسیدم اسبم نامردی نکرد منو ول کرد و رفت
وااا این دیگه چه حیوونیه؟
به کلبه نگاه کردم یه کلبه ی چوپی بود به سمت درش رفتم
اول یواش درو زدم ولی کسی جواب نداد چند بار زدم ولی کسی هم جواب نداد تصمیم گرفتم بدون اجازه وارد بشم
درو باز کردم و و با چیزی که دیدم........ هنگ کردمممم
......... ادامه دارد........
۵.۸k
۱۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.