پارت صد بیست نه
#پارت صد بیست نه
نازنین :
با صدای بلندم امیر علی رفت کنار
- میشه بری انیسه
انیسه : میرم ولی یه جوری رفتار نکنید یکی فکر کنه عاشق معشوقه ای هم هستید
امیر علی : گمشو بیرون دیگه
با رفتن انیسه امیرعلی پیرهنشو پوشید وگفت : باید می زاشتی می زدم دندوناش رو خورد می کردم
- انیسه است دیگه ولش کن
امیر علی موهام رو کنار زدوگفت : یکم گردنت کبود شده بپوشون کسی نبینه
متعجب نگاش کردم واون رفت باید جواب پس می دادم ؟؟!!! به کی یکی مثله انیسه یا هستی
رو که میدم به امیر علی این میشه
رو میز غذا خوری یه سینی بود که غذاتوش بود مال منو امیر علی بود گشنم بود نشستم ومشغول خوردن شدم
حاجیه آرمان رو که تو بغلش خواب بود رو آورد وگفت : خدا مرگم بده امیر علی چیزی نخورده ؟!
- نه خوابش برده بود
حاجیه : انیسه چش بود
- اومد دید امیر علی اینجا خوابه یه حرفایی زد امیر علی عصبانی شد
حاجیه : این دختر نمی تونه تو زندگی کسی دخالت نکنه
- دخترا رفتن ؟!
حاجیه : آره فقط افسانه موند یکم تمیز کاری کنه
حاجیه که آرمان رو برد اتاقش سینی رو برداشتم ورفتم پایین تفلی افسانه یه کوه ظرف جلوش بود انقدر اسرار کردم تا راضی شد کمکش کنم
- چیکار می کنی دخترم سرپا نباید زیاد وایسی میشه کاری نکنی امیر علی کله امون رو بکنه
افسانه : مامان نازنین خودش اسرار کرد من که چیزیم نمیشه
با افسانه ظرف ها رو شستیم حاجیه می رفت میومد واز دست مریم خانم عصبی بود که همیشه کاراشو مینداخت پشت گوش
افسانه که کارش تموم شد خداحافظی کردورفت منم آشپزخونه رو یه دستی کشیدم
- نازنین
برگشتم وبه هستی نگاه کردم اخمی کردوگفت : بابت حرفام معذرت می خوام...
نگاش کردم وگفتم : ببین بهت حق میدم منم دشمنت نیستم پس بهتره دوست بمونیم تا دشمن
لبخند کمرنگی زدوگفت : پس بشین تا من برات یه چیز خوشمزه درست کنم
تعجب کردم رفتم تو سالن حاجیه رفته بود استراحت کنه از امیر علی هم خبر نداشتم هستی با یه لیوان شیرخرما برگشت وگفت : امیدوارم خوشت بیاد برای بچه اتم خوبه
دودل ازش گرفتم ویکم خوردم
هستی : امیر علی گفته چند روز بریم مسافرت با منم حرف زده که دیگه ناراحتت نکنم میگه امانت داداششی ...بخور نازنین برات خوبه
نازنین :
با صدای بلندم امیر علی رفت کنار
- میشه بری انیسه
انیسه : میرم ولی یه جوری رفتار نکنید یکی فکر کنه عاشق معشوقه ای هم هستید
امیر علی : گمشو بیرون دیگه
با رفتن انیسه امیرعلی پیرهنشو پوشید وگفت : باید می زاشتی می زدم دندوناش رو خورد می کردم
- انیسه است دیگه ولش کن
امیر علی موهام رو کنار زدوگفت : یکم گردنت کبود شده بپوشون کسی نبینه
متعجب نگاش کردم واون رفت باید جواب پس می دادم ؟؟!!! به کی یکی مثله انیسه یا هستی
رو که میدم به امیر علی این میشه
رو میز غذا خوری یه سینی بود که غذاتوش بود مال منو امیر علی بود گشنم بود نشستم ومشغول خوردن شدم
حاجیه آرمان رو که تو بغلش خواب بود رو آورد وگفت : خدا مرگم بده امیر علی چیزی نخورده ؟!
- نه خوابش برده بود
حاجیه : انیسه چش بود
- اومد دید امیر علی اینجا خوابه یه حرفایی زد امیر علی عصبانی شد
حاجیه : این دختر نمی تونه تو زندگی کسی دخالت نکنه
- دخترا رفتن ؟!
حاجیه : آره فقط افسانه موند یکم تمیز کاری کنه
حاجیه که آرمان رو برد اتاقش سینی رو برداشتم ورفتم پایین تفلی افسانه یه کوه ظرف جلوش بود انقدر اسرار کردم تا راضی شد کمکش کنم
- چیکار می کنی دخترم سرپا نباید زیاد وایسی میشه کاری نکنی امیر علی کله امون رو بکنه
افسانه : مامان نازنین خودش اسرار کرد من که چیزیم نمیشه
با افسانه ظرف ها رو شستیم حاجیه می رفت میومد واز دست مریم خانم عصبی بود که همیشه کاراشو مینداخت پشت گوش
افسانه که کارش تموم شد خداحافظی کردورفت منم آشپزخونه رو یه دستی کشیدم
- نازنین
برگشتم وبه هستی نگاه کردم اخمی کردوگفت : بابت حرفام معذرت می خوام...
نگاش کردم وگفتم : ببین بهت حق میدم منم دشمنت نیستم پس بهتره دوست بمونیم تا دشمن
لبخند کمرنگی زدوگفت : پس بشین تا من برات یه چیز خوشمزه درست کنم
تعجب کردم رفتم تو سالن حاجیه رفته بود استراحت کنه از امیر علی هم خبر نداشتم هستی با یه لیوان شیرخرما برگشت وگفت : امیدوارم خوشت بیاد برای بچه اتم خوبه
دودل ازش گرفتم ویکم خوردم
هستی : امیر علی گفته چند روز بریم مسافرت با منم حرف زده که دیگه ناراحتت نکنم میگه امانت داداششی ...بخور نازنین برات خوبه
۱۴.۳k
۲۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.