پارت ۱۴۵
#پارت ۱۴۵
امیر علی :
امیر علی ...امیر....پاشو دیگه
چشامو نیمه باز کردم وگفتم : چیه ؟
رُز: پاشو وقت شامه دیگه چقدر می خوابی
- شام نمی خورم بزار بخوابم
رُز: پاشو مهمون داریم
- کیه ؟!
رُز: نمی دونم بابات گفت بیدارت کنم
بی حال بلند شدم ودستی به موهام کشیدم لباسمو عوض کردم ابی به صورتم زدم چقدر خوابیده بودم رفتم پایین بجز بابا وحاجیه کسی نبود رُز داشت میز شام رو می چید وقتی دیدنگاش می کنم خندید یعنی داشت سربه سرم می زاشت رفتم کنارش وگفتم : منو دست میندازی
لبخند زدوگفت : زیاد خوابیدی گفتم باهم شام بخوریم بریم خونه ای بابام می دونی که رهام به زودی عروسیشه
- باشه ولی خیلی بد جنسی
لبخند زدنگاهش کردم لباس سبز رنگی تنش بود وموهاش طبق معمول بیرون بود متوجه نگاهم شد وگفت : چیزی شده ؟!
- نه ولی فکر کنم موهات نیاز به کوتاهی داره
رُز:چراااا؟؟؟!!!
- نمی خوام کسی ببینه
رُز : الان کسی دیده ؟!
- نمی تونه ببینه
از نگاه متعجبش گذشتم ورفتم آرمان رو بغل کردم وباز اون کلمه ای بابا رو به کار برده بود حاجی لبخند زدومن متعجب گفتم : بابا رُز ناراحت میشه من که بابای آرمان نیستم
بابا : هستی نمی خوای که حسرت بابا داشتن رو تو دل بچه بزاری
- مادرش ناراحت میشه
حاجی : من خواستم اون به تو بگه بابا وقتی پذیرفتی زن برادرت زن تو بشه باید این چیزا رو هم قبول کنی
- آرمان بزرگ میشه بعد تصمیم می گیره به کی بگه بابا
حاجی : بحث نکن امیر علی مگه دروغ میگم دخترم
برگشتم وپشت سرم رو نگاه کردم رُز ناراحت وبا چشای پراز اشک وایساده بود
حاجی : نمی خوای که بچه ات حسرت کلمه ای بابا تودلش بمونه اون الان بچه است نمی فهمه ولی بزرگ شد بابا می خواد مگه امیر علی رو به عنوان همسرت قبول نکردی دیگه چرا نمی خوای بابای ...
رُز با گریه گفت: مگه امیر علی بابای آرمانه اون فقط یه بابا داره امیر حسین ...اونی که فراموش کردین وجود داره چقدر به ساز شما برقصم نه من نه بچه ام هیشکی رو جای امیر حسین نمیاریم چقدر زور میگی حاجی دلمو خون کردید ...امیر علی خودش میگه نمی خوام بابای آرمان باشم شما اسرار می کنید همونطور که به زور راضی اش کردید جای امیر حسین رو بگیره ...حالا بشه بابای آرمان ...نیست ونمیشه ...نمی خوام ...می فهمید اون فقط یه بابا داره ...
- رُز
امیر علی :
امیر علی ...امیر....پاشو دیگه
چشامو نیمه باز کردم وگفتم : چیه ؟
رُز: پاشو وقت شامه دیگه چقدر می خوابی
- شام نمی خورم بزار بخوابم
رُز: پاشو مهمون داریم
- کیه ؟!
رُز: نمی دونم بابات گفت بیدارت کنم
بی حال بلند شدم ودستی به موهام کشیدم لباسمو عوض کردم ابی به صورتم زدم چقدر خوابیده بودم رفتم پایین بجز بابا وحاجیه کسی نبود رُز داشت میز شام رو می چید وقتی دیدنگاش می کنم خندید یعنی داشت سربه سرم می زاشت رفتم کنارش وگفتم : منو دست میندازی
لبخند زدوگفت : زیاد خوابیدی گفتم باهم شام بخوریم بریم خونه ای بابام می دونی که رهام به زودی عروسیشه
- باشه ولی خیلی بد جنسی
لبخند زدنگاهش کردم لباس سبز رنگی تنش بود وموهاش طبق معمول بیرون بود متوجه نگاهم شد وگفت : چیزی شده ؟!
- نه ولی فکر کنم موهات نیاز به کوتاهی داره
رُز:چراااا؟؟؟!!!
- نمی خوام کسی ببینه
رُز : الان کسی دیده ؟!
- نمی تونه ببینه
از نگاه متعجبش گذشتم ورفتم آرمان رو بغل کردم وباز اون کلمه ای بابا رو به کار برده بود حاجی لبخند زدومن متعجب گفتم : بابا رُز ناراحت میشه من که بابای آرمان نیستم
بابا : هستی نمی خوای که حسرت بابا داشتن رو تو دل بچه بزاری
- مادرش ناراحت میشه
حاجی : من خواستم اون به تو بگه بابا وقتی پذیرفتی زن برادرت زن تو بشه باید این چیزا رو هم قبول کنی
- آرمان بزرگ میشه بعد تصمیم می گیره به کی بگه بابا
حاجی : بحث نکن امیر علی مگه دروغ میگم دخترم
برگشتم وپشت سرم رو نگاه کردم رُز ناراحت وبا چشای پراز اشک وایساده بود
حاجی : نمی خوای که بچه ات حسرت کلمه ای بابا تودلش بمونه اون الان بچه است نمی فهمه ولی بزرگ شد بابا می خواد مگه امیر علی رو به عنوان همسرت قبول نکردی دیگه چرا نمی خوای بابای ...
رُز با گریه گفت: مگه امیر علی بابای آرمانه اون فقط یه بابا داره امیر حسین ...اونی که فراموش کردین وجود داره چقدر به ساز شما برقصم نه من نه بچه ام هیشکی رو جای امیر حسین نمیاریم چقدر زور میگی حاجی دلمو خون کردید ...امیر علی خودش میگه نمی خوام بابای آرمان باشم شما اسرار می کنید همونطور که به زور راضی اش کردید جای امیر حسین رو بگیره ...حالا بشه بابای آرمان ...نیست ونمیشه ...نمی خوام ...می فهمید اون فقط یه بابا داره ...
- رُز
۱۹.۳k
۲۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.