وقتی 12 13سالم بود اون زمان که بهترین زمان خوشحالیم بود
وقتی 12 _13سالم بود اون زمان که بهترین زمان خوشحالیم بود
خانوادم کردنم توی اتاق تاریک خیلی ناراحت بودم خیلی برام عذاب آور بود دوس داشتم ببینم بیرون اون اتاق تاریک داره چه اتفاقی می افته...
ی سال گذشت به خاطر دلایلی مجبور شدن منو از اون اتاق در بیارن وقتی اومدم بیرون احساس کردم خیلی ساله گذشته احساس کردم که دیگه کسی رو نمی شناسم چند روز بیرون از اون اتاق موندم بعد فهمیدم که اون اتاق امن ترین جا برای من بوده ای کاش هیچ وقت از اون اتاق بیرون نمی اومدم
برگشتم تو همون اتاق تنها چیزی که تو اون چند روز نصیبم شد افکار داغون بود که به خاطر دیدن و شنیدن چیزایی بود که باور کردنش خیلی سخت بود
من تو اون اتاق موندم اون اتاق شد دنیای جدیدم دنیایی که خودم قوانینشو گذاشتم خودم براش محدودیت گذاشتم اون موقع فک می کردم که خوبه
اون موقع خیلی خوب بود ولی جهانم دنیام اتاقم پر شد، پرشد از تنفر...
از بیزاری...
از قوانین احمقانه
از مرگ...
اون موقع جهانمو دوس داشتم حس خوبی بود که خودم همه کارش بودم
خودم بودمو خودم کسی دیگه اذیتم نمی کرد
الان جهانم پرشده
از افکار داغون
ولی چون جهانمه نمی تونم ترکش کنم
وقتی حافظه گوشی پر می شه ما نمی ریم گوشی جدید بخریم
چیزایی که نمی خواییم یا حذف می کنیم یا تو ی حافظه دیگه انتقال می دیم
منم باید این کارو کنم چیزایی که نمی خوام رو انتقال بدم
اونایی که بد هستن و اضافین رو می خوام بفرستم اونور که دیگه دستشون به جهان کسی نرسه تا کم تر کسی آسیب ببینه
ولی تنها راهش اینه که خودمم باهاشون برم هم از جهان خودم هم از دنیا
من خیلی چیزارو دیدم و شنیدم که نباید می دیدیم و می شنیدم از بچگی خوب یاد گرفته بودم وانمود کنم که نفهمیدم، ندیدیم، نشنیدم از وقتی 6 سالم بود بلد شدم
این شروع همه بدبختی هام بود.... که کاش شروع نمی شد کاش این روز نبود کاش...
7/28
خانوادم کردنم توی اتاق تاریک خیلی ناراحت بودم خیلی برام عذاب آور بود دوس داشتم ببینم بیرون اون اتاق تاریک داره چه اتفاقی می افته...
ی سال گذشت به خاطر دلایلی مجبور شدن منو از اون اتاق در بیارن وقتی اومدم بیرون احساس کردم خیلی ساله گذشته احساس کردم که دیگه کسی رو نمی شناسم چند روز بیرون از اون اتاق موندم بعد فهمیدم که اون اتاق امن ترین جا برای من بوده ای کاش هیچ وقت از اون اتاق بیرون نمی اومدم
برگشتم تو همون اتاق تنها چیزی که تو اون چند روز نصیبم شد افکار داغون بود که به خاطر دیدن و شنیدن چیزایی بود که باور کردنش خیلی سخت بود
من تو اون اتاق موندم اون اتاق شد دنیای جدیدم دنیایی که خودم قوانینشو گذاشتم خودم براش محدودیت گذاشتم اون موقع فک می کردم که خوبه
اون موقع خیلی خوب بود ولی جهانم دنیام اتاقم پر شد، پرشد از تنفر...
از بیزاری...
از قوانین احمقانه
از مرگ...
اون موقع جهانمو دوس داشتم حس خوبی بود که خودم همه کارش بودم
خودم بودمو خودم کسی دیگه اذیتم نمی کرد
الان جهانم پرشده
از افکار داغون
ولی چون جهانمه نمی تونم ترکش کنم
وقتی حافظه گوشی پر می شه ما نمی ریم گوشی جدید بخریم
چیزایی که نمی خواییم یا حذف می کنیم یا تو ی حافظه دیگه انتقال می دیم
منم باید این کارو کنم چیزایی که نمی خوام رو انتقال بدم
اونایی که بد هستن و اضافین رو می خوام بفرستم اونور که دیگه دستشون به جهان کسی نرسه تا کم تر کسی آسیب ببینه
ولی تنها راهش اینه که خودمم باهاشون برم هم از جهان خودم هم از دنیا
من خیلی چیزارو دیدم و شنیدم که نباید می دیدیم و می شنیدم از بچگی خوب یاد گرفته بودم وانمود کنم که نفهمیدم، ندیدیم، نشنیدم از وقتی 6 سالم بود بلد شدم
این شروع همه بدبختی هام بود.... که کاش شروع نمی شد کاش این روز نبود کاش...
7/28
۱۰.۶k
۲۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.