پارت ۵۳ آخرین تکه قلبم
#پارت_۵۳ #آخرین_تکه_قلبم
از سرما هممون به سمت ماشین پناه آوردیم ، نیما بهم نگاه کرد و گفت:
_عجب هواییه..
لبخند زدم و گفتم:
_آره خیلی هوای خوبیه..
با تعجب به اینکه ما کم داریم یا یه چیزی زدیم سوار ماشین شدند
اما هردوشون متوجه نشدند که ما منظورمون چیز دیگه ای بود..
نشود فاش کسی آنچه میان منو توست..
تا اشارات نظر نامه رسان منو توست ..
****
نیما به آرزو تیکه انداخت و گفت:
_آرزو خانم اینجا همون خیایونیه که صلوات میفرستادی!
امیر خندید و ادای منو دراورد:
_امیل آقا امیل آقا.. ترو خدا برو پیش نیما یه چیزیش میشه..
از لحنش هر سه تامون خندیدیم ، به شونه ی نیما زدم و گفتم:
_الکی داری باز لنگ میکنیا ، ما ۶باید خونه باشیم .
_باشه خب چیکار کنم ترافیکه ..
آرزو :آقا نیما تند تر برو یه جوری که تصادفی نشه .
خودشم خندهاش گرفت از حرف زدنش ، دیگه ما که جای خود داریم. رژی که نیما برام گرفته بود رو به آرزو نشون دادم و گفتم
_اینو گرفته
چشماش برق زد و گفت:
_بدبخت خوش سلیقه اس ها..
چشمی روی هم گذاشتم و گفتم:
_آره بابا خوش سلیقه اس ، وگرنه منو انتخاب نمیکرد..
خندیدم و با و نیما و امیر در حال پیدا کردن مقصد بودن ، هردوشونم زده بود به سرشون ، برعکس هم آدرس ها رو میگفتن ، کلافه به آرزو گفتم:
_به فنا نریم امروز..
_وای خدانکنه نیاز
امیر رو به نیما گفت:
_همینجا پارک کن بقیه اشو پیاده میریم تا پیدا کنیم ، فک کنم باران بود اسم کافه نمیدونم دقیق.
نیما ام خیلی دقیق پارک کرد، اونا دوتا زودتر پیاده شدن ، نیما چندبار ازشوخی میخواست بره روی پای امیر ، آرزو و امیر هی همو هل میدادن سمت ماشین..
پیاده شدیم و راه افتادیم ، منو آرزو دست همو گرفتیم، به نیما و امیر گفتم:
_شما بیوفتید جلو
نیما مخالفت کرد و گفت:
_نه نه شما بیوفتید جلو ، کم مونده عین اون دفعه از پشتمون عکس بندازید!
از سرما هممون به سمت ماشین پناه آوردیم ، نیما بهم نگاه کرد و گفت:
_عجب هواییه..
لبخند زدم و گفتم:
_آره خیلی هوای خوبیه..
با تعجب به اینکه ما کم داریم یا یه چیزی زدیم سوار ماشین شدند
اما هردوشون متوجه نشدند که ما منظورمون چیز دیگه ای بود..
نشود فاش کسی آنچه میان منو توست..
تا اشارات نظر نامه رسان منو توست ..
****
نیما به آرزو تیکه انداخت و گفت:
_آرزو خانم اینجا همون خیایونیه که صلوات میفرستادی!
امیر خندید و ادای منو دراورد:
_امیل آقا امیل آقا.. ترو خدا برو پیش نیما یه چیزیش میشه..
از لحنش هر سه تامون خندیدیم ، به شونه ی نیما زدم و گفتم:
_الکی داری باز لنگ میکنیا ، ما ۶باید خونه باشیم .
_باشه خب چیکار کنم ترافیکه ..
آرزو :آقا نیما تند تر برو یه جوری که تصادفی نشه .
خودشم خندهاش گرفت از حرف زدنش ، دیگه ما که جای خود داریم. رژی که نیما برام گرفته بود رو به آرزو نشون دادم و گفتم
_اینو گرفته
چشماش برق زد و گفت:
_بدبخت خوش سلیقه اس ها..
چشمی روی هم گذاشتم و گفتم:
_آره بابا خوش سلیقه اس ، وگرنه منو انتخاب نمیکرد..
خندیدم و با و نیما و امیر در حال پیدا کردن مقصد بودن ، هردوشونم زده بود به سرشون ، برعکس هم آدرس ها رو میگفتن ، کلافه به آرزو گفتم:
_به فنا نریم امروز..
_وای خدانکنه نیاز
امیر رو به نیما گفت:
_همینجا پارک کن بقیه اشو پیاده میریم تا پیدا کنیم ، فک کنم باران بود اسم کافه نمیدونم دقیق.
نیما ام خیلی دقیق پارک کرد، اونا دوتا زودتر پیاده شدن ، نیما چندبار ازشوخی میخواست بره روی پای امیر ، آرزو و امیر هی همو هل میدادن سمت ماشین..
پیاده شدیم و راه افتادیم ، منو آرزو دست همو گرفتیم، به نیما و امیر گفتم:
_شما بیوفتید جلو
نیما مخالفت کرد و گفت:
_نه نه شما بیوفتید جلو ، کم مونده عین اون دفعه از پشتمون عکس بندازید!
۸.۰k
۱۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.