اشک حسرت پارت ۴۵
#اشک حسرت #پارت ۴۵
آسمان :
همه منتظر به من نگاه می کردن لبخندی زد م وگفتم : به نظر من نه مهریه زیاد خوبه نه کم
سعید : درسته
آیدین : میشه منم نظر بدم
امید : البته داداش
آیدین : به نظر من نصف تاریخ تولدش سکه بزنه
سعید : چی میگی هدیه نظر تو چیه امید ؟
امید : هر چی هدیه بگه
هدیه : خوبه
خاله مهتاب : مبارک بچه ها
امید رفت کنار خاله مهتاب واونم تو سرشو بوسید وبهش تبریک گفت بعدم هدیه با لبخند نگاشون کردم خیلی خوشحال بودم امید اجازه گرفت وبا هدیه رفتن حیاط پشتی تا باهم حرف بزنن نگاه سعید به من بود بلند شدم وفنجون ها رو برداشتم آیدین داشت با خاله مهتاب حرف می زد سهیلم که مثله همیشه ساکت بود وفقط گوش می داد پسرآروم وخوبی بود فنجون ها رو شستم وخواستم برگردم دیدم سعید اومد تو آشپزخونه ویه لیوان اب برداشت وتند رفت بیرون منم پشت سرش رفتم خاله مهتاب حالش بد بود ترسیدم وگفتم : چی شده
آیدین : چیزی نیست یهو ضعف کرده
سعید اب قندی درست کرد وبه مادرش دادوکمکش کرد واونو برد اتاقش منم همراهش رفتم وکمکش کردم تا خاله مهتاب رو بزاره رو تخت
- نیاز به دکتر نداره
سعید : نه گاهی وقت ها اینجوری میشه
- من پیشش می مونم
خاله مهتاب : نمی خواد دخترم حالم خوبه فقط یکم استراحت می کنم حالم خوب میشه
سعید رو نگاه کردم
سعید : بریم
با هم از اتاق خاله مهتاب اومدیم بیرون امید وهدیه هم اومدن
هدیه : پی شده مامانم حالش خوبه ؟
سعید : یکم ضعف کرده بود خوبه جای نگرانی نیست
آیدین بلند شد وگفت : بچه ها من باید برم مبارک امید مبارک هدیه انشالا خوشبخت باشید
سهیل بلند شد وبا آیدین رفت منو امیدم خداحافظی کردیم وبرگشتیم خونه هر دو سکوت کرده بودیم ومن اصلا یادم رفته بود بپرسم که با هدیه چه حرفایی زدن وقتی رسیدیم خونه در حالی که کت وشالمو در می اوردم گفتم : با هدیه چی ها گفتین ؟
امید : فردا میریم ازمایش ولی خوب چون قبلا رفته بودیم آزمایش دادیم مشکلی نیست بعدم میریم خرید که تو هم باید باشی
- خیلی خوشحالم داداش
بوسیدمش وگفتم : انشالا خوشبخت بشین
امید : انشالا وروزی داداشام وخواهر کوچلوم
بهش اخم کردم ورفتم تو اتاقم تنها آرزوم رسیدن به سعید بود وحالا از شنیدن این حرف از دهن امید که می گفت روزی داداشاش ومن حس خوبی بهم دست می داد
آسمان :
همه منتظر به من نگاه می کردن لبخندی زد م وگفتم : به نظر من نه مهریه زیاد خوبه نه کم
سعید : درسته
آیدین : میشه منم نظر بدم
امید : البته داداش
آیدین : به نظر من نصف تاریخ تولدش سکه بزنه
سعید : چی میگی هدیه نظر تو چیه امید ؟
امید : هر چی هدیه بگه
هدیه : خوبه
خاله مهتاب : مبارک بچه ها
امید رفت کنار خاله مهتاب واونم تو سرشو بوسید وبهش تبریک گفت بعدم هدیه با لبخند نگاشون کردم خیلی خوشحال بودم امید اجازه گرفت وبا هدیه رفتن حیاط پشتی تا باهم حرف بزنن نگاه سعید به من بود بلند شدم وفنجون ها رو برداشتم آیدین داشت با خاله مهتاب حرف می زد سهیلم که مثله همیشه ساکت بود وفقط گوش می داد پسرآروم وخوبی بود فنجون ها رو شستم وخواستم برگردم دیدم سعید اومد تو آشپزخونه ویه لیوان اب برداشت وتند رفت بیرون منم پشت سرش رفتم خاله مهتاب حالش بد بود ترسیدم وگفتم : چی شده
آیدین : چیزی نیست یهو ضعف کرده
سعید اب قندی درست کرد وبه مادرش دادوکمکش کرد واونو برد اتاقش منم همراهش رفتم وکمکش کردم تا خاله مهتاب رو بزاره رو تخت
- نیاز به دکتر نداره
سعید : نه گاهی وقت ها اینجوری میشه
- من پیشش می مونم
خاله مهتاب : نمی خواد دخترم حالم خوبه فقط یکم استراحت می کنم حالم خوب میشه
سعید رو نگاه کردم
سعید : بریم
با هم از اتاق خاله مهتاب اومدیم بیرون امید وهدیه هم اومدن
هدیه : پی شده مامانم حالش خوبه ؟
سعید : یکم ضعف کرده بود خوبه جای نگرانی نیست
آیدین بلند شد وگفت : بچه ها من باید برم مبارک امید مبارک هدیه انشالا خوشبخت باشید
سهیل بلند شد وبا آیدین رفت منو امیدم خداحافظی کردیم وبرگشتیم خونه هر دو سکوت کرده بودیم ومن اصلا یادم رفته بود بپرسم که با هدیه چه حرفایی زدن وقتی رسیدیم خونه در حالی که کت وشالمو در می اوردم گفتم : با هدیه چی ها گفتین ؟
امید : فردا میریم ازمایش ولی خوب چون قبلا رفته بودیم آزمایش دادیم مشکلی نیست بعدم میریم خرید که تو هم باید باشی
- خیلی خوشحالم داداش
بوسیدمش وگفتم : انشالا خوشبخت بشین
امید : انشالا وروزی داداشام وخواهر کوچلوم
بهش اخم کردم ورفتم تو اتاقم تنها آرزوم رسیدن به سعید بود وحالا از شنیدن این حرف از دهن امید که می گفت روزی داداشاش ومن حس خوبی بهم دست می داد
۹.۷k
۱۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.