مرا باور کن
مرا باور کن
پارت ۸۰
ریاء
-دانیال تیاء رو رها کن
دانیال -کی گفته به همون آسونی رهاش میکنم
-مگه نمی گفتی عاشقشی هاا؟
دانیال -من ولش نمیکنم تا اینکه تو با من بیای. با من بیا ریاء از اینجا فرار کنیم و یه زندگی جدیدی بسازیم
- من هیچ جا با تو نمیرم من ازتو بدم می یاد تو یه آدم خودخواهی که فقط خودتو می خوای
با گفتن این حرفم صدای آژیر پلیس به گوش رسید
- دانیال اگه تیاء رو ول کنی قول میدم نزارم حکمت به اعدام برسه
همه به دانیال نگاه میکردن که سرهنگ احمدی و چند تا پلیس تو حیاط عمارت ریختن
سرهنگ احمدی - دانیال خودتو به ما تحویل بده بازیت دیگه تموم شد
دانیال با دیدن این وضعیت تیاء رو رها کرد و از بین جمعیت خواست فرار کنه که پلیسا اونو گرفتن
******************
همه ی مهمون ها رفته بودن و فقط خانواده موندن
من تو حیاط عمارت گشت میزدم و به امشب فکر میکردم
که احساس کردم کسی پشت هست.......
برگشتم و به ارسلان نگاه کردم....
ارسلان- اینجا چکار میکنی؟
-می بینی دارم فکر میکنم
+ریاء
-بلع
+من درباره ی رهام چیزی نمی دونم
-خوب🙄
+خوب بهمن بگو
یه آه میکشم و میگم
- رهام هفت سال ازم بزرگتر بود یعنی تقریبا هم سن و سال دانیال اونموقع خیلی باهم صمیمی بودیم ده سالم بود وقتی دانیال اونو کشت من داشتم مثل همیشه درسامو می خوندم که از بیمارستان زنگ زدن و گفتن یه پسر جونی هست که تو دریا غرق شد و فوت شد وقتی رفتیم بیمارستان اونجا دانیالو دیدم اما داشت گریه می کرد و می گفت ما فقط رفتیم استخرو این بلا سرش اومد من باور نکردم اما اونموقع ها خیلی به دانیال اعتماد داشتم
+میگم سماء میدونه این موضوعو
-آره میدونه.میدونی من خودم رفتم بع دانیال گفتم که خواب دیدم و از اینجور چیزا دلبر هم بامن هماهنگ کرد و به میلاد اقا که دوست گرامیتون هست تیاء و سماء و مادرجونو نجات بده امانتونست مادرجون رو نجات بده
سرمو گرفتم پایین که گفت
+ریاء میلاد.....راستش
-چی شده؟
+میلا می خواد از سماء خاستگاری کنه
برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم
-فکر نکنم قبول کنه چون میلاد خیلی اذیتش کرد بهش نگفت پلیسم بهش گفت یه خلافکاره سماء خیلی از خلافکارا متنفره چون....
+چون چی...
-چون شوهر مادرمون یه خلافکاره......
+چی میگی.....چرا تاحالا به من نگفتی...
-ازم نپرسیدی
...........ادامه دارد..........
پارت ۸۰
ریاء
-دانیال تیاء رو رها کن
دانیال -کی گفته به همون آسونی رهاش میکنم
-مگه نمی گفتی عاشقشی هاا؟
دانیال -من ولش نمیکنم تا اینکه تو با من بیای. با من بیا ریاء از اینجا فرار کنیم و یه زندگی جدیدی بسازیم
- من هیچ جا با تو نمیرم من ازتو بدم می یاد تو یه آدم خودخواهی که فقط خودتو می خوای
با گفتن این حرفم صدای آژیر پلیس به گوش رسید
- دانیال اگه تیاء رو ول کنی قول میدم نزارم حکمت به اعدام برسه
همه به دانیال نگاه میکردن که سرهنگ احمدی و چند تا پلیس تو حیاط عمارت ریختن
سرهنگ احمدی - دانیال خودتو به ما تحویل بده بازیت دیگه تموم شد
دانیال با دیدن این وضعیت تیاء رو رها کرد و از بین جمعیت خواست فرار کنه که پلیسا اونو گرفتن
******************
همه ی مهمون ها رفته بودن و فقط خانواده موندن
من تو حیاط عمارت گشت میزدم و به امشب فکر میکردم
که احساس کردم کسی پشت هست.......
برگشتم و به ارسلان نگاه کردم....
ارسلان- اینجا چکار میکنی؟
-می بینی دارم فکر میکنم
+ریاء
-بلع
+من درباره ی رهام چیزی نمی دونم
-خوب🙄
+خوب بهمن بگو
یه آه میکشم و میگم
- رهام هفت سال ازم بزرگتر بود یعنی تقریبا هم سن و سال دانیال اونموقع خیلی باهم صمیمی بودیم ده سالم بود وقتی دانیال اونو کشت من داشتم مثل همیشه درسامو می خوندم که از بیمارستان زنگ زدن و گفتن یه پسر جونی هست که تو دریا غرق شد و فوت شد وقتی رفتیم بیمارستان اونجا دانیالو دیدم اما داشت گریه می کرد و می گفت ما فقط رفتیم استخرو این بلا سرش اومد من باور نکردم اما اونموقع ها خیلی به دانیال اعتماد داشتم
+میگم سماء میدونه این موضوعو
-آره میدونه.میدونی من خودم رفتم بع دانیال گفتم که خواب دیدم و از اینجور چیزا دلبر هم بامن هماهنگ کرد و به میلاد اقا که دوست گرامیتون هست تیاء و سماء و مادرجونو نجات بده امانتونست مادرجون رو نجات بده
سرمو گرفتم پایین که گفت
+ریاء میلاد.....راستش
-چی شده؟
+میلا می خواد از سماء خاستگاری کنه
برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم
-فکر نکنم قبول کنه چون میلاد خیلی اذیتش کرد بهش نگفت پلیسم بهش گفت یه خلافکاره سماء خیلی از خلافکارا متنفره چون....
+چون چی...
-چون شوهر مادرمون یه خلافکاره......
+چی میگی.....چرا تاحالا به من نگفتی...
-ازم نپرسیدی
...........ادامه دارد..........
۵.۸k
۲۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.