فرداش توی دانشگاه جوری از کلاسهام میرفتم که نبینمش! حتی ب
فرداش توی دانشگاه جوری از کلاسهام میرفتم که نبینمش! حتی بهم زنگ زد جواب ندادم . انقدر ناراحت بودم که دلم نخواد دور و برم باشه. حتی ترجیح دادم پناه رو هم نبینم چون میخواست از برومند دفاع کنه و من حوصله نداشتم . فقط از دور شهاب و سولماز رو دیدم که برام دست تکون دادن . منم با سر سلام کردم و بدو بدو رفتم .
اما موقع خونه رفتن ، جلوی در حراست ، مچمو گرفت ! دیگه راه فراری نبود . بدون اینکه کلامی بگه منو برد سمت ماشین و تقریبا پرتم کرد رو صندلی و در رو بست.
وقتی نشست پشت فرمون معلوم بود چقدر عصبانیه . با صدایی که سعی میکرد پایین نگهش داره گفت : بار آخرت باشه از من فرار میکنی و جواب تلفنمو نمیدی! بهت اجازه نمیدم ! فهمیدی؟؟؟؟
هیچی نگفتم . واقعا عصبانی بود . اما منم ناراحت و دلخور بودم . از تصمیمم هم برنمیگشتم! هر کار دوست داره بکنه .
حرکت کرد. نمیدونم کجا داشت میرفت. اهمیتم نداشت . ربع ساعت بعد دیدم رسیدیم رو اون بلندی ای که اولین بار همو بوسیدیم .
ماشین رو خاموش کرد و ساکت نسشت و روبروش رو نگاه کرد! بعد از چند دقیقه شروع به حرف زدن کرد: + ارغوان! بهت حق میدم که بابت تمام اتفاقات بدی که بخاطر مادرم و اخلاقش تجربه کردی ناراحت و عصبانی باشی . ازتم معذرت میخوام. اما اینکه بگی دیگه خونتون نمیام، یعنی دیگه خانواده ی منو نمیخوای ! این نمیشه ! اینطوری درست نیست !
خواستم چیزی بگم که با دست مانع شد و گفت : + بذار حرفمو تموم کنم ! وجود هانیه ذره ای برام اهمیت نداره . اصلا نمیبینمش! پس چیزی نیست که تو رو نگران کنه ! مثل شیوا ، میبینی که حتی دور و برمونم نیست!
ارغوان من یه کاری کردم! خیلی وقت پیش ، قبل اینکه به ازدواج فکر کنم ، منتظر جوابشم! لطفا کنار بیا. اگر کاری که کردم نتیجه بده مجبور نیستی چیزی که دوست نداری رو تحمل کنی! لطفا به من اعتماد کن .
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم! - چیکار کردی؟
بهم نگاه نمیکرد فقط هر لحظه فرمون رو بیشتر توی دستاش فشار میداد . + صبر کن ! به موقعش بهت میگم! الان خودمم مطمئن نیستم .
از کنجکاوی داشتم میمردم اما وقتی نمی خواست چیزی رو بگه یا کاری رو بکنه ، اصلا نمیتونستم مجبورش کنم ! اونم نمیتونست منو مجبور کنه برم خونشون . مطمئنم مادرشم مشتاق پذیرایی از من نیست !
اما موقع خونه رفتن ، جلوی در حراست ، مچمو گرفت ! دیگه راه فراری نبود . بدون اینکه کلامی بگه منو برد سمت ماشین و تقریبا پرتم کرد رو صندلی و در رو بست.
وقتی نشست پشت فرمون معلوم بود چقدر عصبانیه . با صدایی که سعی میکرد پایین نگهش داره گفت : بار آخرت باشه از من فرار میکنی و جواب تلفنمو نمیدی! بهت اجازه نمیدم ! فهمیدی؟؟؟؟
هیچی نگفتم . واقعا عصبانی بود . اما منم ناراحت و دلخور بودم . از تصمیمم هم برنمیگشتم! هر کار دوست داره بکنه .
حرکت کرد. نمیدونم کجا داشت میرفت. اهمیتم نداشت . ربع ساعت بعد دیدم رسیدیم رو اون بلندی ای که اولین بار همو بوسیدیم .
ماشین رو خاموش کرد و ساکت نسشت و روبروش رو نگاه کرد! بعد از چند دقیقه شروع به حرف زدن کرد: + ارغوان! بهت حق میدم که بابت تمام اتفاقات بدی که بخاطر مادرم و اخلاقش تجربه کردی ناراحت و عصبانی باشی . ازتم معذرت میخوام. اما اینکه بگی دیگه خونتون نمیام، یعنی دیگه خانواده ی منو نمیخوای ! این نمیشه ! اینطوری درست نیست !
خواستم چیزی بگم که با دست مانع شد و گفت : + بذار حرفمو تموم کنم ! وجود هانیه ذره ای برام اهمیت نداره . اصلا نمیبینمش! پس چیزی نیست که تو رو نگران کنه ! مثل شیوا ، میبینی که حتی دور و برمونم نیست!
ارغوان من یه کاری کردم! خیلی وقت پیش ، قبل اینکه به ازدواج فکر کنم ، منتظر جوابشم! لطفا کنار بیا. اگر کاری که کردم نتیجه بده مجبور نیستی چیزی که دوست نداری رو تحمل کنی! لطفا به من اعتماد کن .
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم! - چیکار کردی؟
بهم نگاه نمیکرد فقط هر لحظه فرمون رو بیشتر توی دستاش فشار میداد . + صبر کن ! به موقعش بهت میگم! الان خودمم مطمئن نیستم .
از کنجکاوی داشتم میمردم اما وقتی نمی خواست چیزی رو بگه یا کاری رو بکنه ، اصلا نمیتونستم مجبورش کنم ! اونم نمیتونست منو مجبور کنه برم خونشون . مطمئنم مادرشم مشتاق پذیرایی از من نیست !
۵۳.۷k
۲۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.